-
[ بدون عنوان ]
22 - آبانماه - 1389 10:33
وقتی در اوج غم و دلتنگی هستی بر بلندترین مکان برو ، باد دلتنگی هایت را با خود خواهد برد. یک ضرب المثل سرخپوستی
-
هبوط
15 - آبانماه - 1389 17:39
(2) خورشید بانو، گیسوانت گندمزاران اند، روسریت را بردار بگذار باد، سمفونی حیات را بیآغازد. (1) خورشید بانو، گیسوانت شبانگاهان اند، روسریت را بردار بگذار باد، رویای کسوف را در هم آمیزد.
-
امروز
11 - آبانماه - 1389 10:21
شب٬ چه بارانی! روز٬ چه تهرانی!
-
امصبح
9 - آبانماه - 1389 08:32
چه غریب و دلتنگ است امصبح ... اما دلچسب٬ اما دوست داشتنی.
-
نوشتن
6 - آبانماه - 1389 11:56
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA قبول دارم که نوشتن کار سختی است و من نه آنکه از سختی گریزان باشم که با عمق پوست و استخوانم پی در پی و لحظه به لحظه به دنبال سختی و مشقت، سنگلاخیِ مسیر زندگی را در می نوردم که نه، هر لحظه می کاوم. اما نوشتن کار سختی است، از آن دست کارها که بالاخره از یک طرف و بگونه ای متصل به...
-
...
5 - آبانماه - 1389 17:07
آه٬ چه هوای سرد و دلچسبی٬ چه غروب دلاویزی٬ چه پائیزی ....
-
من
2 - آبانماه - 1389 10:52
بر اساس روایتی من امروز به دنیا آمده ام٬ حالا : - چه درخشان بودند ستاره ها دیشب و چه رویایی ابرها در آسمان. - چه بی نهایت من٬ در نهایت خسته این جهان. - چه غمی فرو خفته در پهنه بیکران. - چه دلی بسته ام ... - چه گلی زده ام ... - چقدر خستگی سریع و پیوسته در رگانم می دود و سراپایم را درمی نوردد٬ منی که چند ساعتی است قدم...
-
نسیان
29 - مهرماه - 1389 10:39
نمی دانم کجا و کی این جمله را خوانده بودم که : « من تنهای تنها نیستم، من با مشتی از خاطرات تنهایم». درست مثل آن وقتی که یادم نمی آمد کی و کجا گفته بودم : « من، تو و خاطره سه ضلع یک مثلث ایم».
-
پس از باران
25 - مهرماه - 1389 09:54
تو حرف هایت پرسه می زند در یک حس ناشناخته و غریب، انگار دوست داری افکارت را بپیچانی و در لابه لای احساس ات و دانش ات و ادراک ات به دنبال موجود جدیدی بگردی که حس می کنی داری خلق اش می کنی و به دنیایش می آوری، یا حداقل ثمره کشف و شهود ات است. تو جهان را از بالا به پائین و از پائین به بالا روی هم می اندازی و به هم می...
-
[ بدون عنوان ]
21 - مهرماه - 1389 17:08
چقدر خسته ام٬ چقدر خ س ت ه ام
-
سکانس آخر
20 - مهرماه - 1389 08:31
تاکسی که می ایستد، حرف های دو نفر در کش و قوس زودتر پیاده شدنشان در هم می لولد. ماشینی از پشت سر بوق می زند و راننده مضطرب از اینکه جای بدی ایستاده است ... «تو» اما انگار نگران کجا پیاده شدنت نیستی که نمی فهمی چگونه سوار شدی! هوا در ابتدای یک شب زیبای پائیزی پرسه می زند، فضای داخل تاکسی با نور آبی کمرنگی تزئین شده است...
-
آدم کشی
14 - مهرماه - 1389 08:56
نمی دانم چرا چند روزی است به این فکر می کنم که چرا تا حالا از هیچ یک از کسانی که در جنگ شرکت کرده اند نشنیده ام تعریف کرده باشند یا گفته باشند ... از آدم کشی هایشان !؟
-
پاییز
11 - مهرماه - 1389 15:36
هفته گذشته اولین جلسه ترم پاییز بود. ترم پاییز را همیشه بیشتر از ترم بهار دوست داشته ام، چه زمانی که خودم آن طرف روی صندلی ها می نشستم، چه حالا که این طرف سر پا می ایستم، خصوصاً اگر کلاس ها ختم بشود به تاریکی و شب و بعد قدم زدن های بعد از کلاس روی برگ های خزان شده و نفوذ باد پاییزی زیر پوستم و ... داشتم می گفتم، بچه...
-
عنوان
29 - شهریورماه - 1389 12:06
- شب های اتوبوس - سنت مصنوعی - خودکارها - در حاشیه خودم - کمی بعد از همیشه - پنج روز تا مهر ماه - مرا ب ... بر - همه چیز آشفته است - آن مرد در باران٬ این مرد در سیلاب - هیزم - از ونک تا پاسداران، از موسیقی تا هر چه تو دلت می خواهد - همان جا، همان وقت!؟ - دلم نمی خواهد گفتن ها - متولد ماه مهر ... یا آبان این ها همه...
-
حکایتی است
17 - شهریورماه - 1389 09:23
... لا یموت فیها و لا یحیی. (در حالی که نه می می رند و نه زن ده می شوند) طه ۷۴ در خلاء بودن و نبودن له بوشایی مان و نمان
-
همزیستی
14 - شهریورماه - 1389 09:43
ماشین ها را مرتب پارک می کند٬ در عمارتی که ساخته است و حیاط را با وسواس پر می کند از حیوانات اهلی و وحشی. بعد آدم ها و ماشین ها و حیوانات چه شیرین زندگی می کنند در کنار هم در ذهن کودک.
-
تو
9 - شهریورماه - 1389 09:57
برای چه بنویسم ... وقتی «تو» آن طرف ننشسته باشی ... [1] چه حکایت غریبی است، حکایت «تو» که گاهی مستتر می شود در یک «ت» ساده با فتحه ماقبلش و گاهی حتی حذف می شود به قرینه معنوی. حکایت «تو» که گاهی در لباس فردیت یک معشوق، یک مأمور، یک منظور در می آیی و گاهی جمع می شوی در دل یک صنف، یک دسته، یک گروه همسان یا غیر همسان....
-
تو
8 - شهریورماه - 1389 10:07
برای چه بنویسم وقتی «تو» آن طرف ننشسته باشی ...
-
دریچه ای رو به سنت
29 - مردادماه - 1389 14:12
رمضان تعابیر و تفاسیر مختلفی از اعماق شرع و عرف و فرهنگ اسلامی تا پوسته های روئین این هر سه دارد، اما از نگاه من و برای من «رمضان» پنجره ای است که رو به نوستالژی باز می شود. پنجره ای که چارچوب سنتی آن کمتر رنگ مدرنیته به خود گرفته است. این خصوصیت را شاید کم و بیش در بسیاری مناسبات دینی و ایرانی ببینیم، اما برای من...
-
به بهانه «بهانه»
21 - مردادماه - 1389 11:23
پیشترها فکر می کرد که نوشتن «بهانه» می خواهد و او بهانه کافی برای آنکه بنویسد ندارد. بعدها بهانه ها آمدند، یعنی خوب که نگاه کرد، دید اطرافش پر است از «بهانه» که می تواند تبدیل شود به یادداشتی هر چند کوتاه، اما همچنان ننوشتن راه خودش را می رفت. این بار به نظرش رسید باید چیزی بیشتر از «بهانه» عامل ننوشتن های او باشد....
-
آخرین پیام
16 - مردادماه - 1389 08:20
شارژ نیست، شارژر هم ...
-
...
11 - مردادماه - 1389 07:52
حسی نیست ...
-
دهانت ...
2 - مردادماه - 1389 08:56
شاعر تو را دوست دارم، نه به خاطر همه خاطراتم با شعرهایت از خروس زری پیرهن پری تا مرثیه اگناسیو، تا انار شکسته، و نه به خاطر تمام شب هایی که با صدای تو به خواب رفته ام. تو را دوست دارم به خاطر آنکه شاعری و از «دهانت» شعر می تراود ...
-
ما؛ یعنی من و خودم
8 - تیرماه - 1389 08:50
پُری از حرف، از مضمون، از حکایت. در سرت ولوله ای برپاست، پریشان و طوفانی. در دلت آشوب کلمات است که پشت سر هم به یکدیگر برخورد می کنند و انرژی هایشان آزاد می شود. نیم تنه ات گُر می گیرد از بس که در خودش نمی گنجد. مفاهیم از نامعلوم هجوم آورده اند و حروف مورچه وار در لانه ذهنت فرو می شوند و بیرون می آیند ... درد در حنجره...
-
تولد یک شاعر
6 - تیرماه - 1389 09:42
۱) منطق خدا که پول نمی ده ...! عابر بانک پول می ده. 2) دوباره منطق وقتی از چیپس من می خوری، زودتر تموم می شه ... 3) احساس من فقط بخاطر تو اومدم دنیا. سامیار
-
طرح
30 - خردادماه - 1389 10:22
(۱) چشمانت بازیگراند و لبانت به رقص٬ هجاها را استحاله می کنند. (۲) سرم را روی سینه ات می گذارم تا کلماتت را با غم های حقیقیشان بفهمم ...
-
غریبانه
29 - خردادماه - 1389 15:59
در چشم های تو راز غریبی است، در چشم های من اما، « تو» بیتوته کرده ای. در دست های من، راز غریبی است، در دست های تو اما، -انگار- نقشه کودتایی نقش می بندد.
-
[ بدون عنوان ]
27 - خردادماه - 1389 10:48
از ادامه این راه بوی جنون می آید، بیا با هم بر گردیم. در ابتدای راه خانه هایمان هنوز چراغانی است، مادرنمان، آب و آئینه در دست رفتنمان را باور نکرده اند ... بیا، کودکیمان را کجا جا گذاشتیم؟ همانجا آنقدر «باران» هست که می شود در آغوشش خوابید. بیا، در انتهای این راه کسی منتظر من و تو نیست ...
-
بغض
24 - خردادماه - 1389 09:43
گریه ات می گیرد وقتی دلت می گیرد و دلت می گیرد وقتی نمی توانی گریه کنی ... هر روز از صبح هزار دلیل می بینی برای آن که این چرخه بی نتیجه، مکرر شود. حالا حتی ردپایشان را به خواب هایت نیز کشیده اند ...
-
مرگ
22 - خردادماه - 1389 13:53
یک قاب عکس ، درونش تویی ... و بعد یک جفت چشمِ تا به ابد منتهی و بعد پلکی که می نشیند به روی پلک یک جفت چشم ، درونش تویی و بعد ...