کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

پاییز

 

هفته گذشته اولین جلسه ترم پاییز بود. ترم پاییز را همیشه بیشتر از ترم بهار دوست داشته ام، چه زمانی که خودم آن طرف روی صندلی ها می نشستم، چه حالا که این طرف سر پا می ایستم، خصوصاً اگر کلاس ها ختم بشود به تاریکی و شب و بعد قدم زدن های بعد از کلاس روی برگ های خزان شده و نفوذ باد پاییزی زیر پوستم و ... داشتم می گفتم، بچه ها که یکی یکی خودشان را معرفی می کردند، من حس شیطنت را از لابلای حرف زدن هایشان و تیکه پراندن هایشان می فهمیدم، کاملاً واضح بود که با هم جفت و جور بودند، من البته لذت می برم وقتی کلاس یکدست و صمیمی باشد با این وجود انگار شیطنت آن ها به من هم نفوذ کرد، بلند شدم ماژیک را برداشتم و روی وایت برد نوشتم به نام خدا، می خواستم گیر بدهم به آفرینش و تاریخ بشریت که یک دفعه به ذهنم رسید زهر چشمی ازشون بگیرم، برگشتم گفتم : یه برگه دربیارید امتحان پایان ترم رو می خوام همین الان ازتون بگیرم خلاص.

ماتشون زد، تعجب توی چشماشون موج می زد، اول فکر می کردن شوخی می کنم، تیکه هایشان مثل طیفی نزولی روی اصرار من کشیده شد و تا وقتی به مرز تسلیم رسیدند هی لحظه به لحظه جدی می شدند و من برعکس لحظه به لحظه لحنم را به سمت طنز و شوخی کش می دادم.  روی تخته دو تا سوال توی مایه های «هر چه می دانید بنویسید؟» طرح کردم. چاره ای نداشتند در نگاهشان کاملاً حس می شد که با خودشان فکر می کنند این دیگه چه دیونه ایه؟ ...

شروع که کردند با خیال راحت کلاس رو ترک کردم و رفتم از بوفه یه آب معدنی خریدم، بعد برگشتم و پشت میزم نشستم. جالب بود که برعکس انتظارم خیلی جدی مشغول نوشتن بودند ...  

بقیه ماجرا جالب تر این بود ...

نظرات 2 + ارسال نظر
نیما 11 - مهر‌ماه - 1389 ساعت 04:32 ب.ظ http://nimazad.blogsky.com

هیچم جالب نبود
جوونای مردمو اذیت میکنی بعدشم میگی جاب بود؟

نیما 11 - مهر‌ماه - 1389 ساعت 04:33 ب.ظ http://nimazad.blogsky.com

به هر حال احتمالا جوابای جالبی گرفتی
اگه میشه چندتاشونو منتشر کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد