کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

از این ناشناختگی(۱)

حالا برای سومین بار است که در این عرصه نا شناختگی قدم می گذارم. دلم می خواست این زندگی لعنتی دست از سر زمان بر می داشت تا من فرصت بیشتر می یافتم برای غرق شدن در این وادی بی تجربگی. به همین خاطر تصمیم گرفته ام کوتاه و مختصر بنویسم.

اما آنچه که باید بگویم ...

مگر نه اینکه در ابتدای این صفحات هزاران ناشناس نشسته اند تا از خودشان و تجربه هایشان حرف بزنند و مگر نه اینکه این نا شناختگی زمینه ای را خلق می کند تادر آن به حقیقت .خودمان باشیم ؟ پس چرا این همه ردپای دیگری، پس چرا این همه فرافکنی در صفحاتی که مال ما و متعلق به باخود بودن ماست موج می زند؟ آیا گنجینه ادبیات ما ته کشیده است یا ما از اینکه خودمان با شیم  صمیمانه می ترسیم. من واقعا دلم تنگ می شود وقتی این را می فهمم ....

کسی مرا راهنمایی کند...

کسی مرا راهنمایی کند . کسی به من بگوید یا حتی اشاره ای کوچک ، برای اینکه بدانم ، برای اینکه بهتر بدانم ، حالا که در ابتدای این راه ایستاده ام ، حالا که قدم گذاشته ام در مرحله ای پر از بی تجربگی .

شماها ،

همه کسانی که این صفحات مجازی پر از پرسه زدن های مجازیتان است به من هم بگویید : چه بنویسم ؟ تا کجا بنویسم ؟ نه …   چه می توانم  بنویسم ؟ تا کجا می توانم بنویسم ؟ من اکابر این وادی مجازیم. حالا خیلی راه دارم برای درک «آنچه مردمان شادمانی بی سببش خوانند » ، برای فهم عشق های مجازی ، فهم های مجازی.

برایتان ، برای راه نمایی هایتان در انتهای همین بی تجربگی یک جفت چشم مجازی منتظر است….  

سرآغاز

سلام

حالا حداقل برای خودم هم که شده باید آمدنم و حضورم را اعلام کنم ، تا بعد ...