کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

عشق و آگاهی

 

اوایل دهه هفتاد، وقتی در اواسط متوسطه بودم، شعری سرودم که از نگاه آن روزهایم دو شاه بیت دلنشین داشت :

«ســیب آیـا گـــونه حـــوا نبـود             گاز آیا بوسه ای بی جا نبود»

و

«عشق و درد و انتظار آمیختند              طــرح انسـانی ما را ریختند»

مدتی پیش نمی دانم در کدام  کتاب، فیلم و یا برنامه تلویزیونی، بحثی مطرح شده بود درخصوص «عشق» و «آگاهی» که به من می چسبید. انگار دست گذاشته باشند روی زیباترین مفهوم ها و پی در پی از آن برای من تعریف کنند، حظ می بردم و مشعوف می شدم.

در همین تعطیلات عیدی که گذشت، فرصتی پیش آمد برای واخوانی سررسیدهای سال های دورم، در آن بین چشمم افتاد به یک مثنوی که با یک این بیت شروع می شد :

گوی سوزان جهان تا سرد شد             سرنوشت ما به نام درد شد

و در ادامه اش آن دو بیتی بود که گفته آمد. پرت شدم به خلاء بین «آگاهی» و «درد و انتظار». چه نسبتی است بین این سه واژه٬ چقدر غریبانه می شوم و تنها می مانم بین این هر سه که نه تفاوتشان را و نه تشابه شان را و نه حتی خلاء بینشان را نمی توانم شرح دهم.  

دستم را تکیه افکارم می کنم، با چشمانی دوخته شده به دوردست ها و زبانی بسته شده در کام و پس ِ ذهنی که پیوسته تصویر می سازد از همه چیزهایی که در وصف نمی آید ... از صدای نشستن دندان هایم بر گوشت و پوست یک سیب سرخ و فوران طعم و بوی عشق روی احساسم تا نماد یک سیب گاز زده نقره ای٬ بر آی پد اپل ...

 

 

 

پینوشت : فلسفه را که می خوانی گاهی به عقایدی می رسی که منشاء آن به قول سهراب، شاید می رسد به فاحشه ای در ...