کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

عشقاعشق

 

اول می ایستد، ... چند بار می خواهد بنشیند اما دوباره این پا و آن پا می کند، چقدر فکر پشت سر هم صف کشیده اند، کدامش را باید انتخاب کند؟ سرانگشتی هم که حساب می کند، می بیند خیلی زیاداند. حتی وقتی به مهمترین آنها فکر می کند هم، می بیند که تعدادشان زیاد است. تازه انتخاب یکی از میان اینهمه موضوع، اینهمه فکر ِ صف کشیده، خودش مثل فتح قله اورست می ماند.

یکی دو بار می چرخد لای انگشتانی که صمیمانه او را در آغوش گرفته اند، انگار همانقدر که خودش از این چرخیدن لذت می برد، انگشت ها هم همانقدر کیف می کنند! این را از فشارهای انگشتان در انتهای هر چرخش می فهمد. شاید هم از حرصشان باشد اما او اینجوری بیشتر دوست دارد ... به خودش که نگاه می کند می بیند چه حکایت های عجیب و خاموشی با این انگشت ها داشته است که همیشه در حاشیه همنشینی هایشان مغفول مانده و به فراموشی سپرده شده است.

حالا درست تر که فکر می کند می بیند بیشتر از هر چیز دیگری، عاشق این انگشت هاست. همان وقت هایی که بغلش می کنند و توی هوا می چرخانندش و لمس اش می کنند و نوازشش می کنند و می فشارندش ... شادی ها و غم ها و اضطراب ها و التماس ها و آه ها و دلتنگی ها و دلهره ها و کشف ها و خلق ها و دردها و ضعف ها و شوق ها و شورها و ... همه را روی پوستش، بارها و بارها حس کرده است ... چه عشق بازی هایی که نکرده اند، بی آنکه کسی بداند، حتی بی آنکه خودشان درگیر و مقهور و محصورش شده باشند!

دلش می خواهد این بار که می نشیند، از میان اینهمه فکر صف کشیده، هیچکدامشان را انتخاب نکند. دلش می خواهد اینبار که می نشیند، فارغ از اینهمه هیاهوی رنگرنگ، فقط از خودش، از انگشت ها و از حکایت این عشق صمیمی و خاموش

                                                                             بنویسد ...

زمان

از همان 15 سال پیش باید همه چیز را تمام می کرد! خودش هم تصویر درستی از اینهمه اسرار برای بودن چنین وضعیتی توی همه این سال ها، ندارد. نگاهی که به گذشته می اندازد، چه روزهایی را می بیند که رفته اند و دیگر بر نمی گردند. زمان ِ کمی نیست، حساب کن! شب بیست ساله باشی، صبح سی و پنج ساله برخیزی ... برایش مثل یک خواب سنگین است.

در را باز می کند، چادر را سر می اندازد و می خواهد بیرون برود که فکری نگهش می دارد! بر می گردد و در آینه کنار جاکفشی نگاهی به صورتش می اندازد ... درست نمی داند چقدر تغییر کرده است، با خودش می گوید : کاش می شد مثل همین آینه با یک دستمال نمناک غبار را از روی صورتش بر می داشت! چیزی انگار از ته آینه ذهنش را گره می زند، اشک می آید تا لبه چشمانش که ... انگار خودش را از گذشته کنده باشد، سرش را تکان می دهد و می آید به زمان حال ... بلافاصله نگاهی در محتویات کیف چرمی قهوه ای رنگش می اندازد .. دنبال چیزی می گردد، چیزی که انگار در همان 15 سال پیش جایش گذاشته است. برای یک لحظه از رفتن پشیمان می شود، دلش می خواهد کسی آنجا می شد تا یک دل سیر کنارش گریه می کرد ...

دوباره همه این دو سه هفته اخیر را در ذهنش مرور می کند ... از آن اتفاق ساده در راه رو منتهی به سالن انتظار راه آهن تا همین نگاه های نافذ و معنی دار عمه خانم، دم پله های طبقه پایین ِ دیروز غروب. خودش هم نمی داند چرا یاد داستان «تصمیم کبری»  می افتد که لبخند روی لبش می نشیند. دو دلی روی همه وجودش چمبره زده است، این جمله هی توی ذهنش پر رنگ می شود که : « و آدمی باید هستی خود را تصدیق کند»، « و آدمی باید هستی خود را تصدیق کند» و ...

همه انرژی اش را جمع می کند، نگاهی به آینه می اندازد، چادر را سرش بر می دارد و پرت می کند روی دسته مبل ... بعد در حالی که توی آینه به خودش لبخند می زند ...  

                                                                از خانه بیرون می رود.

 

dare -Change

قورباغه

 

یکی بود، یکی نبود

یه قورباغه بود کنار یه برکه، صبح که از خواب بیدار شد، پر از یه حس غربت بود، اونقدر که دلش می خواست گریه کنه. به همین خاطر پرید توی آب، غافل از اینکه برکه پر از سنگه. همین که پرید دهنش خورد به یه تخته سنگ و دندونش شکست ...

حالا کنار برکه نشسته،

                  نمی دونه بخاطر غربتش گریه کنه یا بخاطر دندونش!

 

همین که از در ساختمان داخل حیاط می شوم٬ با خودم می گویم : چه روزیه امروز.  

بوی باران مرا در می نوردد. حس می کنم تا سینه در این باران باریده فرو رفته ام و قدم که می زنم از اطرافم موج می زند٬ باران.  

در آستانه این زمستان٬ یاد بهارهای گیلان افتاده ام ... چه روزی می شود امروز ...

بی خویشی

 

(بعضی وقت ها هست که آدم دلش نمی خواد چیزی بنویسه، اما مجبوره که بنویسه. چاره ای نداره جز اینکه بنویسه، وقتی هیچ کار دیگه ای نمی تونه که انجام بده، وقتی هیچ کار دیگه ای نیست که بتونه بقدر نوشتن به او کمک کنه ...)

این ها مقدمه ای است که بعد از این چند وقت درگیری و دوری و در انتهای این هفته خسته کننده و این روزهای پر قصه مرا وا می دارد به بازگشت، به رجعتی دوباره به خویشتن، برای آنچه در فرهنگ عامه ما از آن به شادمانی تعبیر می گردد و در زندگی روزمره نشانی از آن دیده نمی شود.

چرا ما اینگونه ایم؟ چرا روی لایه لایه های ذهن ما را گردی از غمگینی و افسردگی پوشانیده است؟ برای پاسخ به این سوال، بلافاصله یک سوال دیگر ذهن مرا مشغول می کند : ما به دنبال چه هستیم؟

به وضوح می توانم پاسخ دهم که هیچ تصور درستی در پاسخ این سوال نمی توانم داشته باشم. نه که نتوانم جوابی بدهم، نه! همین حالا می توانم ده صفحه راجع به چشم انداز، اهداف، خواست ها، ایدآل ها و رئوس برنامه های خود با نگاهی کارشناسانه و منطبق بر اصول منطقی و عقلی که هم به دنبال رشد مادی ام باشد، هم توسعه شخصیت و تعالی روانی و عقلی ام را مدنظر قرار دهد و هم در برگیرنده آرزوها و ایده آل هایم باشد، ارائه کنم. اما اگر قرار باشد خودم به خودم جواب بگویم و این من واقعی در خویشتن اش و رو به حقیقتی به نام «من» پاسخگو باشد، هیچ تصور درستی نیست، هیچ ذهنیتی، ایده ای، برنامه ای، هدف روشنی، منطق قابل اتکایی ...

براستی من به دنبال چه هستم؟ چگونه می توانم ذهنم را جمع کنم برای پاسخ به این سوال؟ چه باید بنامم این همه تلاش ِ بی هدف مشخص، این همه توجیه بی سرو ته، ...؟

-         -  : اگه کسی سرفه بزنه، یعنی مریض شده؟

-         -  : نه همیشه، اگه چیزی بپره تو گلومون هم ممکنه سرفه کنیم ...

-         -  : اگه چند تا سرفه کنیم یعنی مریض شدیم؟

-         -  : اممممممم ..  هفت تا !

-         -  : هر کی مریض شه می میره؟

-         -  : چرا ؟ مگه ما مرغیم بابا !

-         -  : ولی من دلم نمی خواد کسی بمیره ...

چقدر دور شده ام از این استدلال ِ مستقیم  ِ معطوف به نتیجه و چقدر دلم می گیرد از مواجه شدن پی در پی با این استدلال های شیرین و بی منطق .. و ناتوان بودن از حتی درآورن ادای این حکایت دوست داشتنی ...، چقدر گم شده ام.