کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

تناسب

 

من امروز فهمیدم - بهتره بگم کشف کردم- که بین آلودگی هوا و مساحت تهران یه نسبت خیلی مستقیم وجود داره٬  

از اینجا٬ از همین بالا٬ همین طبقه آخر ساختمون تا شهران و فرحزاد و کولکچال و درکه و دربند و جمشیدیه و داراباد رو با یه قدم و فقط یه قدم می شه رفت ... 

خوش به حالمون اهالی شهر! چه غروبی منتظرمونه. 

 

 

------------------- 

۱. خودم که به پست های گذشته نگاه می کنم می بینم چه ارتباطی هست بین من و جغرافیای زندگی و چقدر تاثیر گذار بوده بر من٬ طوری که از تاریخش اساساْ غافل شدم.

زینب

زینب یعنی زینت پدر، و علی پدر زینب است.

همه سال های زندگی زینب را تا محرم 61 هجری و دقیقاً تا غروب عاشورا می گذارم کنار، درست مثل همه سال ها و لحظات بعد از غروب روز دهم آن سال. همه حقایق معنوی و رسالت الهی و وظیفه تاریخی ات را هم، درست مثل مظلومیت برادر و جنگ نابرابر و معصومیت دختر و پیکرهای پرپر و ...، همه این ها را پیشینیان و آیندگان، درست یا غلط، گفته اند و خواهند گفت.

می آیم کنار تو، در آن غروب غمگین، روی تلی از خاک می ایستم تا باد گرم از روی سطح زمین بیاید و گونه هایم را بگزد و موهایم را برقصاند٬ تا بغض حقارتش را بیابد و فریاد در خودش خرد شود ...

کنار تو می ایستم، چشمانم را تا انتهای توانشان نافذتر، می دوزم به انتهای افق و با تو بر کشته شدگان ِ دشت دعا می خوانم ...

از ... تا ...

 

ما می توانیم کارهای خارق العاده و خلاقانه انجام بدهیم، می توانیم حرف های عمیق و تاثیرگذار بزنیم، می توانیم نگاه های نافذ و سنگین داشته باشیم، می توانیم لطیف ترین احساس ها و پاکترین تمایلات را بپرورانیم، می توانیم از خود بیرون بیائیم و فراتر از آنچه هستیم و می توانیم باشیم و ... ما خیلی کارها می توانیم انجام دهیم که حتی خودمان نمی دانیم چیست و حتی باورمان نمی شود که می توانیم. اما ما فقط سکوت می کنیم، سکوت و سکوت و سکوت و وقتی به اینجا می رسیم می فهمیم که مفهوم «سکوت سرشار از ناگفته هاست» چیست؟ و می فهمیم تا حالا هر چه از این عبارت فهمیده ایم کم و کوچک و پوچ بوده است.

حالا نمی دانی چند هزار میلیارد کلمه صف کشیده اند که بیرون بیایند و من چه با آرامش خیال و خیال راحت، همه آن ها را به سکوت می سپارم. دلم تنگ است، دلم تنگ می شود از هجاهای کشیده این موسیقی تازه رسیده که خودش را می کشاند به انتهای زمستان در استخوان هایم.

اینجا، در این اتاق بزرگ، در این فضای غریب هوا سرد است. سیستم های گرمایشی انگار دارند سرما تولید می کنند و همه از این قصه می گویند، من پیشنهاد می دهم بیائیم و درست در وسط اتاق چند تخته را آتش بزنیم و دورش جمع شویم. همه می خندند و صمیمانه می پذیرند، خودم اما دلم تنگ می شود از این پیشنهاد و حسابی هوایی ِ زمستان جاده های امامزاده داوود و آبیدر و جواهرده و اسالم و درکه و عباس آباد و لیلمانج ... می شوم.

همه این سی سال و اندی از من عبور می کنند و درست می نشینند در ایوان خاطرات روبرویم تا من دوباره خودم را بیآزمایم در باران این همه کلمه و مفهوم که پشت بغضگاهم این پا و آن پا می کنند تا پک بزنم به قلیان و همینطور از میان دود بازگشتی به دنیا بیاورمشان ... هنوز آهنگ سه تار پیرمرد مشهدی با طعم دوسیب نعنا و چایی و دربند و بارانِ یکریز روی سقف نایلونی و کرسی و هفتاد و هشت و دربند و ... یادم هست، هنوز هر وقت به هر دوست و غریبه آمده و نیآمده و رفته در این سی و اندی سال می اندیشم، بویش را و لحن صدایش را و طعم نگاهش را روی طیف حواسم به وضوح مزه می کنم، هنوز دیالوگ های سکانس لب دریای ِ اتانازی مرا٬ به آستانه شانزدهمین فصل یخبندان می برد و هنوز چشمانم .. چشمانم ..

حسی، همین دیشب به من گفته بود : چه زمستانی در راه است، سرما و یخبندانش را چه زود اما به صورتم زد تا مرا پرت کند به اعماق خویشتنم.

                                                               دلم برایتان تنگ است، همچنان که برای خودم ...

آذر دوست داشتنی



چه زود آمدی و رفتی

ماه آذر٬

و چقدر زود

یک ماه پیرتر شد

این من ِ ایستاده بر بام تو

                                  آذر٬

                                        آستانه زمستان.




-------------------------

پینوشت : و چه زمستانی در راه است.

محرم؛ کارناوال غم یا قصه ماتم

 

اگر برای خودم می نوشتم همین عنوان کافی بود برای طرح موضوعی که سال هاست ذهن مرا نه تنها در ایام محرم که در همه مناسبات مذهبی به خود معطوف می کند، اما چه کنم که تنها برای خودم نیست که می نویسم، هر چند پیش بینی می کنم از توضیحی که بر عنوان خواهم نوشت نیز آنچه که در ذهنم می گذرد طر°فی نخواهد بست.

نمی خواهم ادای روشنفکری در آورم که : وامصیبتا چه بر سر ریشه های واقعی اعتقاداتمان و مثلاً همین عاشورا و فلسفه قیام می رود، که نه می توانم و نه در شکل کلیشه ایش بدان اعتقاد دارم که بابا بردارید کاسه و کوزه تان را، این چه عزاداری و یادآوری است که لعن خدا و پیغمبر و همان امام حسین را نیز برای خودتان ...، همچنان که این طرز تفکر را نیز رد نمی کنم.

اساساً آن عنوان بالایی ناظر بر آنچه در متن حادثه عاشورا رخ داده و هزار و چهارصدسال بر تارک تاریخ و روی DNA مردمان شیعه، نسل به نسل تا به امروز آمده نیست، که دقیقاً شرحی است و حسی است بر آنچه در تهران همین حوالی زمانی[1] و با طیفی رو به سنت روی دیگر شهرها به ترتیب تناسب ساختاریشان، بر محرم به عنوان اولین ماه قمری می رود.

اینجا حضور محرم در ویترین به وضوح مشخص است. ویترینی به بزرگی همه شئون زندگی. با آمدن محرم شهر یکپارچه ویترینش را عوض می کند، خلاقیت درونی مردمان و چشم و هم چشمی و حتی رقابت عجیبشان هم سوژه می آفریند برای دیدن و اندیشیدن به اینهمه تناسب و تضاد جورواجور. تغییر زنگ موبایل ها و رنگ ...، ولش کن دلم نمی خواهد اینگونه این حکایت را پیش ببرم،

خب چه مانعی دارد، کسانی محرم را اینگونه در سطح دوست دارند و می فهمند و اصلاً چه کسی گفته همه باید عمیقاً و با درک پیام اصلی عاشورا به عزاداری بپردازند. اگر همه بروند به دنبال ریشه و عمق٬ پس تکلیف آدم هایی که ذاتاً سطحی هستند چه باید بشود. پدرها و مادرهای نسل گذشته و حتی امروزی که تنها به دنبال موضوعی برای گریستن و گرفتن حاجت هایشان هستند چه گناهی کرده اند که یک عده هی گیر می دهند به پیام اصلی، پیام اصلی ...

به آن هایی که پرستیژ مدرنیته به خود می گیرند و زیر خیمه رفتن و سینه زنی و زنجیر زنی و عزاداری شبانه و خیابانگردی دسته ها و هیئات را با چارچوب های زندگی مدرن صنعتی می سنجند و حقوق شهروندی و جامعه مدنی و ... را به داد سخن می آورند نیز می توان حق داد.

وحتی گروه سومی که شیوه رو به مدرنیته! نهاده عزاداری ها، از ریتم و آهنگ نوحه ها و تشابهشان به ملودی های آشنا تا متن سخیف آن ها و لخت شدن و قرمز و کبود و خونی کردن سر و صورت و سینه و رقص سماع یا به تعبیری هروله سینه زنان و حاشیه رنگی و عرضه مداسیون در پیاده روها و رفتن به عمق حاشیه بجای سطح متن، غصه دارشان می کند نیز حرفشان قابل احترام است.

به اینجا که می رسم دوباره حس می کنم که نوشتن و اظهار نظر کردن در موضوعاتی اینچنین حساس، برای منی که چارچوب اظهارنظر علمی را می فهمم تا چه اندازه حرکت بر لبه تیغ است.

محرم برای عده ای کارناوالی با شخصیت پردازی غمگینانه است تا تغییری موقتی در مسیر زندگی روزمره شان ایجاد کنند. برای عده ای گیر کردن در باتلاق سنت و عقاید کهنه و برای عده ای دیگر برزخی بین این دو در نفهمیدن ها و کج فهمی ها٬ و اینچنین قصه ماتمی هزار و چهارصد سال بعد از آن واقعه عظیم در حال شکل گیری است برای منی که روابط بین آدم ها و حرکت های اجتماعی برایم حساسیت ویژه ای دارد و ذهنم را به خود مشغول می کند.

بگذار سیاستگزاران رسانه ملی به عنوان اصلی ترین ابزار جهت دهی فکری و فرهنگی جامعه راه خودشان را بروند و متولیان اجرایی ذیربط با درک سلیقه ای خودشان مسیر حرکت محرم را ترسیم کنند و فرهنگ توده و مردم کوچه و بازار نیز بر اساس برداشت هایشان از این منابع اطلاعاتی و دیگر راویان اخبار، محرم را احیاء دارند ...

تنها می ماند این سوال در گوشه ذهن من که : نسل جدید که به هزار دلیل کمتر فرصت استفاده از فیوضات رسانه ملی را پیدا می کنند و داغ درد و زخم عدم مطالعه را نیز به پیشانی دارند، از میان این آشفته بازار چه چیزی روی DNA هایشان به پارادایم آینده خواهند برد؟



[1] - کسانی که اینجا زندگی می کنند، می دانند -امیدورام - که چه می گویم.

نقاش باران

 

حدفاصل عباس آباد و فاطمی،

حاشیه خیابان ولیعصر،

حوالی 8 شب،

مردی آرام قدم بر می دارد و پاهایش را درست می گذارد در جای پای همه رهگذرانی که پیشتر از این حاشیه عبور کرده اند.

هوا در آستانه یک شب پائیزی حجم دنیای تو را فراگرفته و پرسه می زند، همچون آهنگی که حجم ذهن تو را. تو بی خیال همه برگ هایی که در زیر پایت خرد می شوند غرق شده ای در حکایت آنچه این روزها در آن شناوری. هوا همچنان سنگین و سخت اکسیژن هایش را کم فروشی می کند، تو اما غرق در آهنگ، سبک شده ای و از کنار دیوارها و مغازه ها و درخت ها عبور می کنی درست مثل رهگذران و ماشین ها و دکه هایی که از کنار تو می گذرند ... بخار بلند شده از چرخ لبوفروش نبش خیابان ابن سینا تو را می برد به مراببوس مخملباف، می خواهی داد بزنی حسن آقا لبو چنده ...؟ که گذشته ای و این بار شلوارهای آویزان شده از سقف حاشیه ای، ذهنت را بی آنکه بدانی می فرستد به قصه بابا لنگ دراز ... تو غرق در خودت سنگین و سخت نفس می کشی و اینگونه با آهنگ دستت را بالا می بری و تسلیم می شوی که : «دنیای من اینجاست، همین گوشه دنیاست»

حالا این آهنگ که هزار بار در پیچ و خم سلول های مغزی ات لولیده است، وحشیانه کلمات و مفاهیم اش را در همه بودنت خالی می کند، تو مثل مورچه ای در زیر یک کامیون آجر به دنبال خودت می گردی و نگاهت را می بری تا پشت پس همه پنجره های پیرامونی ات به دنبال یک نامعلوم، آنگاه در خویشتن ات فریاد می کشی : باران ببار، باران ببار ... ببار و مرا به یاد من بیاور و مرا از یاد من ببر ... باران ببار که من، درست مثل هوای این روزهای شهر من، تو را چشم در راه است ...

Happy kesafat day

  

این «اعیاد دودیه» بدجوری داره چنبره میزنه روی آخر هفته های تهران ؟!