کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

نقاش باران

 

حدفاصل عباس آباد و فاطمی،

حاشیه خیابان ولیعصر،

حوالی 8 شب،

مردی آرام قدم بر می دارد و پاهایش را درست می گذارد در جای پای همه رهگذرانی که پیشتر از این حاشیه عبور کرده اند.

هوا در آستانه یک شب پائیزی حجم دنیای تو را فراگرفته و پرسه می زند، همچون آهنگی که حجم ذهن تو را. تو بی خیال همه برگ هایی که در زیر پایت خرد می شوند غرق شده ای در حکایت آنچه این روزها در آن شناوری. هوا همچنان سنگین و سخت اکسیژن هایش را کم فروشی می کند، تو اما غرق در آهنگ، سبک شده ای و از کنار دیوارها و مغازه ها و درخت ها عبور می کنی درست مثل رهگذران و ماشین ها و دکه هایی که از کنار تو می گذرند ... بخار بلند شده از چرخ لبوفروش نبش خیابان ابن سینا تو را می برد به مراببوس مخملباف، می خواهی داد بزنی حسن آقا لبو چنده ...؟ که گذشته ای و این بار شلوارهای آویزان شده از سقف حاشیه ای، ذهنت را بی آنکه بدانی می فرستد به قصه بابا لنگ دراز ... تو غرق در خودت سنگین و سخت نفس می کشی و اینگونه با آهنگ دستت را بالا می بری و تسلیم می شوی که : «دنیای من اینجاست، همین گوشه دنیاست»

حالا این آهنگ که هزار بار در پیچ و خم سلول های مغزی ات لولیده است، وحشیانه کلمات و مفاهیم اش را در همه بودنت خالی می کند، تو مثل مورچه ای در زیر یک کامیون آجر به دنبال خودت می گردی و نگاهت را می بری تا پشت پس همه پنجره های پیرامونی ات به دنبال یک نامعلوم، آنگاه در خویشتن ات فریاد می کشی : باران ببار، باران ببار ... ببار و مرا به یاد من بیاور و مرا از یاد من ببر ... باران ببار که من، درست مثل هوای این روزهای شهر من، تو را چشم در راه است ...

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 16 - آذر‌ماه - 1389 ساعت 10:08 ق.ظ

؟!

خیلی از این همه احساس ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد