کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

ما؛ یعنی من و خودم

 

پُری از حرف، از مضمون، از حکایت. در سرت ولوله ای برپاست، پریشان و طوفانی. در دلت آشوب کلمات است که پشت سر هم به یکدیگر برخورد می کنند و انرژی هایشان آزاد می شود. نیم تنه ات گُر می گیرد از بس که در خودش نمی گنجد. مفاهیم از نامعلوم هجوم آورده اند و حروف مورچه وار در لانه ذهنت فرو می شوند و بیرون می آیند ... درد در حنجره ات زوزه می کشد و می پیچد در تفکر زایش سلول هایت. خون خونت را می مکد و ریشه می دواند در مردمک چشمانت .. دلت می خواهد برود هرجا که دلش می خواهد، و تو پُری از حرف، پُری از مضمون ...

«نوشتن» که به ذهنت خطور می کند، برق از گوشه چشمان احساست می جهد، داری هی تصاعدی پُر می شوی از مفاهیم نو، از واژه های ناشناخته، از کشفیات و شکیات و شطحیات ...، وزن ذهنت هی تصاعدی بالا می رود و تو پیوسته سنگین تر می شوی و فرو می روی در خودت ..

قلم و کاغذ را که می یابی، دلهره و ترس دور ذهنت پیچک می شود، انگار آگاهی ات را فشار می دهد. انگار در خودت خرد می شوی.

قلم را که روی کاغذ می گذاری، قبل از آنکه بفهمی، در یک لحظه، در یک آن، همه حرف هایت، همه مضامین و مفاهیم تلمبار شده در ذهنت، همه موجودیت ات، همه خودت .. تخلیه می شود.

کلمات انگار پشت سر هم از اعماقت تا رگ و پی دستانت تا نک قلم، یخ می زنند. انگار تخم خلسه از سمت کاغذ و قلم در دستت، در رگ های ذهنت تزریق می شود و همه حواست را فلج می کند. انگار میلیاردها کیلوکالری انرژی آزاد شده باشد، انگار گله بوفالوها از تو، از تو و خودت عبور کرده باشند، انگار گنجشکی با دهانش برایت آب آورده باشد، انگار دختری در دوردست به تو لبخند بزند .. انگار لبخند می زند ...

                                                 ... از تو٬ از حادثه تو٬ چه باقی می ماند؟

تولد یک شاعر

 

۱) منطق

     خدا که پول نمی ده ...!

     عابر بانک پول می ده.   

 2) دوباره منطق

     وقتی از چیپس من می خوری،

                                        زودتر تموم می شه ...

3) احساس

     من

     فقط بخاطر تو

                      اومدم دنیا.

                                        

                                                        سامیار