کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

و این من بودم

تو از منی؛  

اما ظهور شیطانی در من.  

وسوسه ای برای شکستن همه پرهیزهای همیشگی ام. 

عشق یا شیطان؟  

چقدر واژه ها به هم نزدیک اند؛  

تو در من نیروی عصیانی  

                                 اما  ...
 

بقیه اش هم خیلی مهم نیست 

بقیه اش هم خیلی مهم نبود 

                                        چه کسی می داند؟  

                                                                                ...

من و تو

من و تو

رُستنی ها کم نیست

من و تو کم بودیم

خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم

گفتنی ها کم نیست

من و تو کم گفتیم

مثل هذیان دم مرگ، از آغاز

چنین درهم و برهم گفتیم

دیدنی ها کم نیست

من و تو کم دیدیم

بی سبب از پائیز

جای میلاد اقاقی ها را پرسیدیم

چیدنی ها کم نیست

من و تو کم چیدیم

وقت گل دادن عشق روی دار قالی

بی سبب حتی پرتاب گل سرخی را ترسیدیم

خواندنی ها کم نیست

من و تو کم خواندیم

من و توساده‌ترین شکل سرودن را

در معبر باد

با دهانی بسته واماندیم

من و تو کم خواندیم

من و تو واماندیم

من و تو کم دیدیم

من و تو کم چیدیم

من وتو کم گفتیم

وقت بیداری فریاد

چه سنگین خفتیم!

من و تو کم بودیم

من و تو اما

در میدان ها

آنک اندازه‌ی ما می خوانیم

ما به اندازه ما می بینیم

ما به اندازه ما می چینیم

ما به اندازه ما می گوییم

ما به اندازه ما می روییم

من و تو

خم نه و

در هم نه و

کم هم نه

که می باید با هم باشیم

من و تو حق داریم

در شب این جنبش

نبض آدم باشیم

من وتو حق داریم که به اندازه "ما" هم شده،

با هم باشیم

گفتنی ها کم نیست...




پینوشت :وقتی این شعر شهریار قنبری را واگویه می کردم در این هوای یکشنبه ایی این روزهای تهران؛ آنقدر به دلم نشست که برخلاف عادتم از کپی پیست کردن اینجا تکرارش کردم.

فروگرد


وقتی به تو می اندیشم

فرادست تر از آنی که امید دست یازیدن ات باشد؛

وقتی که به تو می رسم

فرودست تر از آنچه

                         آرزوی دست یابیدن ات؛

 

                                          با این همه ای عشق

                                                      مرا از یاد مبر

فراگرد

 

صبح که از خواب بر می خیزی غمگینی، 

شب که به خواب می روی غمگینی،

و همیشه می اندیشی ...

این همه غم٬ 

از حادثه آن خواب است

یا

فاصله این بیداری !؟؟

تهران این روزها

حالا قریب به یک ماه است از روزی که گفته بودم منتظرم بمانید گذشته‌‌ است؛ توی این روزها؛ بهار با همه مختصاتش آمد؛ نوروز هم همینطور؛ آمد و رفت؛ من هزاران کار انجام دادم که دوستشان نداشتم: و هزاران کار که دوست داشتم انجامشان بدهم اما نشد.

نمی دانم واقعاْ‌ چه کسانی منتظرم بودند؛ اما من همشان را دوست دارم خیلی بیشتر آنچه بتوانم تشریحش کنم.

می دانید اینجا تهران است و تهران در این روزهای اول سال که برگ های سبز زاده می شوند و تند تند بزرگ و بزرگتر می شوند و تا زمانی که غبار معده این همه ماشین چسبیده به خیابان های شهر رویشان را کدر نکرده است. حالا که هوا در دو راهی سرد و گرم شدن است. حالا که البرز مثل کوه های ولایتمان بزرگ و شگرف و با عظمت دیده می شود و هوا سبک و تازه و فٍرٍش ته احساس تک تک سلول های ششهایم را ذوق زده می کند؛ حالا که شبهای بی ابر می توانم چشمک زدن ستاره ها را به سامیار نشان بدهم و مثل کارگاه های عملی ذهن تئوریزه شده اش را با مفاهیمی مثل «ستاره» آشنا کنم و خلاصه حالا که دلم می خواهد فقط در تهران باشم تا آمده نیامده این روزها نروند و من بعدها در خودم به دنبال خاطره آن ها باشم؛

از پشت همه روزهای این ماه که از پس منتظر گزاردنم گذشت و در انتهای روشنایی این یکشنبه؛ بعد از همه جنجال ها و دلهره ها و پریشانی ها و حرف و حدیث های چند روزه؛ در آستانه یک تصمصیم مهم برای بوجود آوردن تغییر در منی که به قول پیتر دراکر به مرز بی لیاقتی رسیده است ایستاده ام و از صمیم قلب دلم می خواهد همه کسانی که منتظرم بوده اند و دوستشان دارم؛ تنشان را به حال و هوای این روزهای تهران سپرده باشند.


دلم برایتان تنگ است