کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

باز باران با ترانه


تو،

در چشم من لانه کرده ای،

                                  شاید

که،

     باز باران با ترانه،

                                  می آید


کسی شبیه خودم، عاشق و خاموش

مرا به طعم خویشتن می آلاید

کسی که از حدود ده سالگی هایم 

از انجماد من، مرا دوباره می زاید

از انتهای خیابان شبیه طلوع                        

به روشنای آمدنش می افزاید 

دو دل، دو تنهایی جدا از هم

قدم قدم٬ می رود که بال بگشاید

***

دوباره می پرد از خواب، چشمانی

(صدای ریزش باران به سقف می آید)


-----------------------------------------

پ . نخودم از اشکالات وزنی گذشتم٬ شما اما ...

یک عاشقانه آرام

 

مگسی را کشتم٬
نه به این جرم که حیوان پلیدیست٬ بد است.
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است.
طفل معصوم به دور سر من می چرخید٬
به خیالش قندم٬
یا که چون اغذیه ی مشهورش٬ تا به آن حد گندم.
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود٬
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد٬
مگسی را کشتم.  

 

---------------------------------------------------------------------------------------------- 

پینوشت :‌ از یه ایمیل بی نام و نشان آمده ای٬ ۲۴ ساعت توی خیالم مزه مزه ات کردم٬ اما به هیچ وجه نتوانستم بگذرم از به اشتراک گذاشتنت. مال هر که هستی باش٬ انگار مال همه ای و بعد از این تجربه داستان نویسی من٬ می چسبی ...

دومین تجربه

 

همانطوری که با دستش از میله اتوبوس آویزان شده است کیفش را به شانه آویزان کرده و آن طرف خیابان را نگاه می کند، با خودش فکر می کند : اینهمه آدم غریبه در آن پیاده رو به دنبال چه می گردند؟

پیرمردی که چند دقیقه پیش جایش را به او داده بود، با دست آستین پسر را تکان می دهد : کیفت رو بده برات نگه دارم. جواب می دهد : خوبه، راحتم.

خودش هم نمی داند چرا یاد دختری می افتد که موقع سوار شدن، نگاهشان با هم تلاقی پیدا کرده بود. پیش خودش فکر می کند : چقدر آشنا بود؟؟ سنگینی نگاهش را هنوز روی حجم بودنش حس می کند، سرش را به سمت چپ می چرخاند، از لابه لای جمعیت چیزی پیدا نیست ...، راننده داد می زند : ایستگاه توانیر، جا نمونید!

 

سکانس بعد

برای قدم زدن و نفس کشیدن در حاشیه این خیابان بلند فرصت کم نبوده است، اما همیشه زمان زودتر از آنچه هست می گذرد. آسمان و ریسمان کردن تجربه همیشگی این قدم زدن های مشترک است، لااقل در همین دو ماه گذشته این حکایت به گواهی یادداشت های دفترچه آبی رنگ کز کرده در گوشه کوله آویزان از شانه های ظریف این قدم های دخترانه بیست و هشت بار تکرار شده است. از دومین اتفاق ساده در بعد از ظهر آن روز اتوبوس سواری، تا همین دیشب، همه چیز آنقدر سریع و شیرین تجربه شده که حادثه امروز صبح، چیزی مثل محال می نماید، حادثه ای که ثمره اش سکوت و بغض چمبره زده بر قدم زدن های این غروب سرد و طاقت فرساست.

اشک های ناخودآگاهش را با گوشه دست قایم می کند، با خودش می گوید : این همه آدم غریبه توی این پیاده رو، چرا پرسه می زنند؟ دلش نمی آید از پیله اش بیرون بیاید، وقتی همه چیز از همان ابتدا از صد شروع شده است، فرصت برای تجربه و خطا نسیت. همه لحظات با همه جزئیات، بارها و بارها در ذهنشان مرور می شود. طعم واژ ه های دچار، غریق و مبتلا را از همان اول عمیق تر از «عشق» به تجربه مشترک نشسته اند. دلش می خواهد دستانش را به سقف آسمان بیآویزد و آنسوی همه انسان ها را ببیند ...

 

سکانس قبل

اصلاً مهم نیست چرا؟ اصلاً مهم نیست چطوری؟ اصلاً مهم نیست به چه دلیلی؟ به چه قیمتی؟ ... اصلاً وقتی قرار نیست چیزی تغییر کند، وقتی هیچ تلاشی نمی تواند چیزی را به حالت اولش برگرداند، وقتی نتیجه همین نتیجه است، چه اهمیتی دارد بدانیم چه چیزی، چه کسی، چه جبری، چه تقدیری، چه تقریری، چه زوری، چه طالع ای، چه عاقبتی ... حکم کرده است تا قدم زدن های بیست و نهم در انتهای آن خیابان بلند به انتهای خط برسند.

 

سکانس بعد از سکانس بعد

شب بیست و نهم، غریبانه ترین شب تاریخ است، در دو نقطه از این شهر که تعادل جهان را برقرار کرده اند، اما روزهای پیش رو .. تصور کن از همین فردا توی آسانسور، توی راه رو، دم در ورودی ... سلام خانم ِ ... سلام آقای ِ ...، تصور کن نگاه را از چشمانت بگیرند و مجبور باشی ببینی، کلمه را از زبانت بگیرند و مجبور باشی حرف بزنی، صدا را از گوش هایت بگیرند و مجبور باشی بشنوی، خاطره را از احساست بگیرند و مجبور باشی فکر کنی ... تصور کن ..

این ها هزاران بار می آیند و می روند در ذهن قدم هایی که هر کدام در یک گوشه شهر چمباتمه شده اند و دستانی که بر آن ها چمبره زده اند و چشمانی که ...

 

سکانس فردا و فرداها

سلام آقای ِ ... سلام خانم ِ ....

(خداحافظ همه روزهای و خاطره های این دو ماهی که گذشت، مواظبتان باشید)

 

 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن.1 : این تجربه جدید در نوشتن داستان کوتاه را دوست دارم، حسی می گوید من یک داستان نویس قوی می شوم با سبک عجیب اش.

پ.ن.2 : یادم باشد روزی حسم را درباره کلمه های دچار، غریق، مبتلا  ... همین جا بنویسم.

 

چه هواییه امروز٬ 

دلم می خواست فریاد بکشم : 

                                         بیا بریم کوه ...

وجودی که نیست اما هست

 

کنار دستش ایستاده ای، در حالی که روبرو را نگاه می کنی دستانت را می چرخانی که دستش را بگیری، کسی می گوید: برو آقا سبز شد ...

نیست! نیست! ؟

حرکت دستانت آرام می شود. با عجله بر می گردی ...، کنارت نیست؟! انگار از ابتدا در کنارت نبوده است، پریشانی می دود در رگ هایت، برمی گردی همه فحش های دنیا را نثار عابران و پیاده روها و خیابان ها و چراغ قرمزها و خطوط موازی و عجله ها و حرف های ناموقع کنی ... می بینی آن ها هم نیستند. به بودن ات هم شک می کنی، اضطراب و پریشانی تو را در می نوردد، سعی می کنی طوری که کسی متوجه نشود خودت را بشگون بگیری ....   

سکانس بعد

از پشت میله های کوتاه حیاط با پیچک های آویزان از رویشان بیرون می آید، کوچه را با قدم های کوتاه و شمرده ادامه می دهد تا خیابان اصلی، سرما را اینجا بیشتر احساس می کند، دستش را هنوز از جیب پالتویش بیرون نیاورده که تاکسی ترمز می کند. روی صندلی عقب دو جای خالی هست، کیفش را که بغل می گیرد، تاکسی حرکت کرده است.

سرش در پس مانده افکار گذشته گرم است، دستش را می چرخاند .. نگاهی به ساعت می اندازد و دوباره آن را به حالت اولش باز می گرداند، هنوز به جای اول برنگشته صدایی از کنارش می پرسد : ببخشید ساعت چند بود؟ تن صدا آنقدر آشناست که بلافاصله سرش را به سمت چپ می چرخاند،

دو، پنج، ده، پانزده، ... همین طوری همه گذشته روی دور تند از افکارش می گذرند به دنبال شناسایی این صدای آشنا، درست مثل تاکسی که روی دور تند به مقصد می رسد، ...  

سکانس بعد

از تاکسی که پیاده می شوم، سردرگم ام که چرا ساعت و موبایل و کیف پول و انگار خودم را جا گذاشته ام، خدا را شکر می کنم ته جیب هایم همیشه پول هست.

هنوز خوب نمی دانم کجاست؟ نمی دانم آنجا که برسم چه باید بگویم؟ دل توی دلم نیست، از اینکه اهمیت نداشته باشم، از اینکه سرسری از کنارم بگذرد، نگرانم. به چهار راه که می رسم پشت چراغ این پا و آن پا می کنم، دلم می خواهد از بغل دستی ام بپرسم ساعت چند است، یاد شعری صمیمی می افتم که می گوید : «ساعت 5 بود در تمامی ساعت ها٬ ساعت ... ». اضطراب و پریشانی انگار از فاصله ای خیلی نزدیک در من حلول می کنند ... از خودم می پرسم چه کسی نگران توئه؟ سربازی کمی آنطرف تر، تا آنجا که قدرت دارد در سوتش می دمد و با دست اشاره می کند که : عجله کنید ...   

سکانس بعد