کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

وجودی که نیست اما هست

 

کنار دستش ایستاده ای، در حالی که روبرو را نگاه می کنی دستانت را می چرخانی که دستش را بگیری، کسی می گوید: برو آقا سبز شد ...

نیست! نیست! ؟

حرکت دستانت آرام می شود. با عجله بر می گردی ...، کنارت نیست؟! انگار از ابتدا در کنارت نبوده است، پریشانی می دود در رگ هایت، برمی گردی همه فحش های دنیا را نثار عابران و پیاده روها و خیابان ها و چراغ قرمزها و خطوط موازی و عجله ها و حرف های ناموقع کنی ... می بینی آن ها هم نیستند. به بودن ات هم شک می کنی، اضطراب و پریشانی تو را در می نوردد، سعی می کنی طوری که کسی متوجه نشود خودت را بشگون بگیری ....   

سکانس بعد

از پشت میله های کوتاه حیاط با پیچک های آویزان از رویشان بیرون می آید، کوچه را با قدم های کوتاه و شمرده ادامه می دهد تا خیابان اصلی، سرما را اینجا بیشتر احساس می کند، دستش را هنوز از جیب پالتویش بیرون نیاورده که تاکسی ترمز می کند. روی صندلی عقب دو جای خالی هست، کیفش را که بغل می گیرد، تاکسی حرکت کرده است.

سرش در پس مانده افکار گذشته گرم است، دستش را می چرخاند .. نگاهی به ساعت می اندازد و دوباره آن را به حالت اولش باز می گرداند، هنوز به جای اول برنگشته صدایی از کنارش می پرسد : ببخشید ساعت چند بود؟ تن صدا آنقدر آشناست که بلافاصله سرش را به سمت چپ می چرخاند،

دو، پنج، ده، پانزده، ... همین طوری همه گذشته روی دور تند از افکارش می گذرند به دنبال شناسایی این صدای آشنا، درست مثل تاکسی که روی دور تند به مقصد می رسد، ...  

سکانس بعد

از تاکسی که پیاده می شوم، سردرگم ام که چرا ساعت و موبایل و کیف پول و انگار خودم را جا گذاشته ام، خدا را شکر می کنم ته جیب هایم همیشه پول هست.

هنوز خوب نمی دانم کجاست؟ نمی دانم آنجا که برسم چه باید بگویم؟ دل توی دلم نیست، از اینکه اهمیت نداشته باشم، از اینکه سرسری از کنارم بگذرد، نگرانم. به چهار راه که می رسم پشت چراغ این پا و آن پا می کنم، دلم می خواهد از بغل دستی ام بپرسم ساعت چند است، یاد شعری صمیمی می افتم که می گوید : «ساعت 5 بود در تمامی ساعت ها٬ ساعت ... ». اضطراب و پریشانی انگار از فاصله ای خیلی نزدیک در من حلول می کنند ... از خودم می پرسم چه کسی نگران توئه؟ سربازی کمی آنطرف تر، تا آنجا که قدرت دارد در سوتش می دمد و با دست اشاره می کند که : عجله کنید ...   

سکانس بعد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد