کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

دو روایت واقعی


(1)

نگاه می کنم

                به تو

و می روم تا عمق چشمانت

می خواهم آنجا بکارم،

                 همه آرامش ها را.


(2)

نگاه می کنم

                به تو

و می روم تا عمق چشمانت

دلم می خواهم درو کنم

                              همه آرامش ها را.



نظرات 3 + ارسال نظر
باران 23 - شهریور‌ماه - 1390 ساعت 09:26 ق.ظ

نگاه می کنم
به تو
و می روم تا عمق جشمانت
...

دلم می خواهد
همه ی آرامش ها را

روایت سوم

مهدیه 24 - شهریور‌ماه - 1390 ساعت 07:58 ق.ظ

تو.. تو.. تو... خدایا خلاصمون کن از این تو هایی که پوست از سرمان کند!!

من اصلاً اینطور فکر نمی کنم. همه ما برای "تو" زنده ایم, این را در یکی از پست ها نوشته ام و همیشه بر این باورم.

احمد 25 - شهریور‌ماه - 1390 ساعت 11:03 ق.ظ

خداوکیلی چقدر از کاشته هایت را با خوشحالی دور کردی اصلا چقدرشان را در این ۳۰ و اندی سال درو کردی؟

ما می کاریم دیگران درو کنند٬ هر چند دیگران نکاشته باشند تا ما درو بکنیم ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد