کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

نسیان


نمی دانم کجا و کی این جمله را خوانده بودم که : « من تنهای تنها نیستم، من با مشتی از خاطرات تنهایم». درست مثل آن وقتی که یادم نمی آمد کی و کجا گفته بودم : « من، تو و خاطره سه ضلع یک مثلث ایم».

پس از باران

 

تو حرف هایت پرسه می زند در یک حس ناشناخته و غریب، انگار دوست داری افکارت را بپیچانی و در لابه لای احساس ات و دانش ات و ادراک ات به دنبال موجود جدیدی بگردی که حس می کنی داری خلق اش می کنی و به دنیایش می آوری، یا حداقل ثمره کشف و شهود ات است. تو جهان را از بالا به پائین و از پائین به بالا روی هم می اندازی و به هم می دوزی برای فهم خودت و فهم جهان و تشریح آنجایی که بر آن ایستاده ای یا از آن گذر می کنی ...

من اما فکر می کنم بعضی وقت ها ترانه ها چقدر به موقع به داد آدم می رسند، مثل همین وقت هایی که می خواهی حرفی بزنی، چیزی بگویی، یا دلت می خواهد کسی برایت حرفی آشنا بزند، اما کسی نیست که بتوانی ...  

تو حرف هایت را تقسیم می کنی به گروه های بی قاعده و با قاعده، همیشه از با قاعده ها شروع می کنی و ادامه می دهی تا فضا کم کم آماده شود برای ورودت به بی قاعدگی ها، من اما شک نمی کنم که همه حرف ها گفتنی نیست ... من نمی دانم چرا یادم نمی آید آن حس ها و لحظه های خاصش را، اما هنوز یادم هست که دوست داشتم قدم زدن در کنار تو را، همان شبی که احتمالا به بارانش نرسیدم.

تو قدم زدن را هم فلسفه بافی می کنی، ترانه را از آهنگ همین قدم زدن ها وام می گیری و وقتی قدم می زنی درصدای پاهای خودت فرو می روی ... و وقتی با من قدم می زنی تکرار صدای پاهایمان از خود بی خودت می کند، انگار بیش از همه در آهنگ قدم ها غرق می شوی. تو آرزوهایت را کش می دهی در خلسه آهنگ و ترانه و احساس و ادراک، من ولی پیش خودم فکر می کنم کاش می شد حتی خیلی اتفاقی، توی یک سفر به هم بر می خوردیم و همسفر می شدیم و هیچکس از این همسفری دلگیر نمی شد و می شد که با هم و با همه خوش بگذرونیم و تمام این خستگی ها رو کنار یه آتیش گرم، کنار دریا بسپاریم به ...

تو به من نگاه می کنی از فاصله ای دور و از پشت کیلومترها هرم نگاهت می ریزد روی پوست احساسم، بغض در چشمانت قطره قطره متولد می شود، انگار دلت می خواهد همه حرف های مرا دوباره واگویه کنی، حالا قدم قدم به مرز آرزوهای من رسیده ای و با من تکرار می کنی :

کاش آدم ها دلشون وسیعتر و میل به داشته هاشون کمتر بود.

 

چقدر خسته ام٬  

چقدر  

         خ  

              س  

                     ت  

                            ه  

                                  ام

سکانس آخر

 

تاکسی که می ایستد، حرف های دو نفر در کش و قوس زودتر پیاده شدنشان در هم می لولد. ماشینی از پشت سر بوق می زند و راننده مضطرب از اینکه جای بدی ایستاده است ... «تو» اما انگار نگران کجا پیاده شدنت نیستی که نمی فهمی چگونه سوار شدی! هوا در ابتدای یک شب زیبای پائیزی پرسه می زند، فضای داخل تاکسی با نور آبی کمرنگی تزئین شده است و تو را که در کنج صندلی پشتی لم می دهی در خودش فرو می بلعد. بوی یک ادوکلن زنانه به وضوح به مشام می رسد که نمی دانی منشاء آن از کجاست و از همه قوی تر آهنگی است که در این فضا از بلندگوهای ماشین روی حجم بودنت با صدایی آرام و حالا دلنشین تر از همیشه می ریزد .. که :

                                                                                                           راستی چی شد، چه جوری شد ... 

 

 

شب باران بارید.

آدم کشی

نمی دانم چرا چند روزی است به این فکر می کنم که چرا تا حالا از هیچ یک از کسانی که در جنگ شرکت کرده اند نشنیده ام تعریف کرده باشند یا گفته باشند ... از آدم کشی هایشان !؟ 

پاییز

 

هفته گذشته اولین جلسه ترم پاییز بود. ترم پاییز را همیشه بیشتر از ترم بهار دوست داشته ام، چه زمانی که خودم آن طرف روی صندلی ها می نشستم، چه حالا که این طرف سر پا می ایستم، خصوصاً اگر کلاس ها ختم بشود به تاریکی و شب و بعد قدم زدن های بعد از کلاس روی برگ های خزان شده و نفوذ باد پاییزی زیر پوستم و ... داشتم می گفتم، بچه ها که یکی یکی خودشان را معرفی می کردند، من حس شیطنت را از لابلای حرف زدن هایشان و تیکه پراندن هایشان می فهمیدم، کاملاً واضح بود که با هم جفت و جور بودند، من البته لذت می برم وقتی کلاس یکدست و صمیمی باشد با این وجود انگار شیطنت آن ها به من هم نفوذ کرد، بلند شدم ماژیک را برداشتم و روی وایت برد نوشتم به نام خدا، می خواستم گیر بدهم به آفرینش و تاریخ بشریت که یک دفعه به ذهنم رسید زهر چشمی ازشون بگیرم، برگشتم گفتم : یه برگه دربیارید امتحان پایان ترم رو می خوام همین الان ازتون بگیرم خلاص.

ماتشون زد، تعجب توی چشماشون موج می زد، اول فکر می کردن شوخی می کنم، تیکه هایشان مثل طیفی نزولی روی اصرار من کشیده شد و تا وقتی به مرز تسلیم رسیدند هی لحظه به لحظه جدی می شدند و من برعکس لحظه به لحظه لحنم را به سمت طنز و شوخی کش می دادم.  روی تخته دو تا سوال توی مایه های «هر چه می دانید بنویسید؟» طرح کردم. چاره ای نداشتند در نگاهشان کاملاً حس می شد که با خودشان فکر می کنند این دیگه چه دیونه ایه؟ ...

شروع که کردند با خیال راحت کلاس رو ترک کردم و رفتم از بوفه یه آب معدنی خریدم، بعد برگشتم و پشت میزم نشستم. جالب بود که برعکس انتظارم خیلی جدی مشغول نوشتن بودند ...  

بقیه ماجرا جالب تر این بود ...