کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

سکانس آخر

 

تاکسی که می ایستد، حرف های دو نفر در کش و قوس زودتر پیاده شدنشان در هم می لولد. ماشینی از پشت سر بوق می زند و راننده مضطرب از اینکه جای بدی ایستاده است ... «تو» اما انگار نگران کجا پیاده شدنت نیستی که نمی فهمی چگونه سوار شدی! هوا در ابتدای یک شب زیبای پائیزی پرسه می زند، فضای داخل تاکسی با نور آبی کمرنگی تزئین شده است و تو را که در کنج صندلی پشتی لم می دهی در خودش فرو می بلعد. بوی یک ادوکلن زنانه به وضوح به مشام می رسد که نمی دانی منشاء آن از کجاست و از همه قوی تر آهنگی است که در این فضا از بلندگوهای ماشین روی حجم بودنت با صدایی آرام و حالا دلنشین تر از همیشه می ریزد .. که :

                                                                                                           راستی چی شد، چه جوری شد ... 

 

 

شب باران بارید.

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 21 - مهر‌ماه - 1389 ساعت 09:58 ق.ظ

... اینجوری عاشقت شدم

مهدیه 21 - مهر‌ماه - 1389 ساعت 08:02 ب.ظ http://sarbehavam.persianblog.ir

عجب قلمی داری محمد...

این از اون حرف هاست که ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد