کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

دوری

 

دوری چقدر مرا از خودم و از ریشه هایم دور کرده است. حالا و در همین صبح شنبه پائیزی، تحمل سرمای سرزمینم را ندارم که در آن شفافیت هوا چشمانم را در دیدن انتهای افق از رو برده است تا نگاهم در زلال این صبح کوهستانی گم شود.

چقدر دوستت دارد

سرزمین کوه و سرما،

مردی که پشت بخاری ماشینش سنگر گرفته و نگاهش را روی هوایت کش می دهد و به این می اندیشد که چقدر این سال های دوری٬ تو را از او و او را از خودش دور کرده است.  

 

 

 

پینوشت :

1.    ۱. دیروز صبح بعد از اینکه مطلب بالا را با انگشتانم روی صفحه 3.۷ اینچی موبایل تایپ و بعد منتشر کردم فکر نمی کردم فقط عنوان آن درج شده باشد، امروز که در بازگشتم به پایتخت ماوقع را دیدم، خواستم متن را هم به عنوان اضافه کنم، اما بعد بخاطر کامنت یکی از دوستان عزیزم و حس قشنگش متن را با عنوان جدیدی اضافه می کنم.

2.     ۲. ماه پیش خیلی اتفاقی به نگهبان خوابگاه زمان دانشجویی که گاهی با هم می گفتیم و می خندیدیم برخوردم، گفتم : شمشکی تو هنوز توی شمشک زندگی می کنی، میای و میری؟! گفت : آره، ما مثل شما نیستیم که خودمون رو به پایتخت بفروشیم ... یادمه که بعدش با خودم به یک «خود فروشی» جدید فکر می کردم ! ...


سرزمین من

 

صبح که پست قبلی را نوشتم از حادثه تعطیلات پنجشنبه و جمعه برگشته بودم. کتاب و کلاس و فیلم و خواب و پارک و ... ٬ انگار از حجمی از آگاهی برمی گشتم و علیرغم حس غمگینانه ای که داشت پر بودم از امیدواری.

نزدیک ظهر پیگیر کار یکی از دوستان شدم، در حقیقت واسطه ای بین دو دوست قدیمی با نام هایی دو هجای و ممتد که به بی نهایت می رسند. قرار بود واسطه ای درست شود تا یکی را سرکار بگذارند! آخر ماجرا گفتند آیا طرف گواهینامه رانندگی موتورسیکلت دارد یا نه و من هم پرسیدم ... یک ساعت بعد پاسخ با این سوال شروع شد که : آیا می دونی تبعات جنگ زدگی چیه؟

من فلسفه بافی می کردم و تجربه شخصیم را می گفتم که : بخشی از خانه پدری را به یکی از اقوام فراری از سرزمین های جنگ سپرده بودیم و تفنگی که برایم هدیه خریده بودند و ... و او می گفت : طرف گواهینامه نداره برای اینکه پول اضافی برای امتحان رانندگی نداشته، برای اینکه دغدغه زندگیش و دغدغه تامین مایحتاج اولیه زندگیش به اون اجازه نداده که به گواهینامه فکر کنه، برای اینکه قربانی جنگ بوده و قربانی جنگ حرف یه روز و دو روز نیست، حرف یه زندگیه. هیچی سر جاش نمی مونه ... آه که چقدر بی سرزمینی سخته.

یاد چقدر کارها افتادم که بخاطر بی پولی و بی سرزمینی از دستشون داده بودم و هجمی از غم روی سرم آوار شد. برای خودم، برای تو و برای همه آدم های بی پول و بی سرزمین، بغض گلویم را فشرد.

با خودم فکر می کنم بلند شوم و بروم در همین دامنه تهران روی قله دماوند بایستم و دستانم را سایه چشمانم کنم و چهارسوی این کره خاکی را دید بزنم به دنبال بادی که بیاید و مرا و همه غم ها و تنهایی های مرا با خودش ببرد آنسوی همه سرزمین ها،              آنسوی همه سرزمین ها.

وقتی در اوج غم و دلتنگی هستی بر بلندترین مکان برو ،  

باد دلتنگی هایت را با خود خواهد برد.  

 یک ضرب المثل سرخپوستی

هبوط

 

(2)

خورشید بانو، 

               گیسوانت 

                          گندمزاران اند،
روسریت را بردار
 

بگذار

        باد،
          سمفونی حیات را
 

                                  بیآغازد.

(1)

خورشید بانو،

                گیسوانت

                          شبانگاهان اند،

روسریت را بردار
 

بگذار

       باد،
          رویای کسوف را

                               در هم آمیزد.

امروز

 

شب٬ 

       چه بارانی! 

روز٬ 

      چه تهرانی!

امصبح

 

چه غریب و دلتنگ است 

                                امصبح ... 

اما دلچسب٬  

اما دوست داشتنی.