کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

نوشتن


قبول دارم که نوشتن کار سختی است و من نه آنکه از سختی گریزان باشم که با عمق پوست و استخوانم پی در پی و لحظه به لحظه به دنبال سختی و مشقت، سنگلاخیِ مسیر زندگی را در می نوردم که نه، هر لحظه می کاوم. اما نوشتن کار سختی است، از آن دست کارها که بالاخره از یک طرف و بگونه ای متصل به «ماوراء» هستند. متصل به جایی که انگار خون آدمی را می مکد و بازپس می دهد. می خشکی و جان می گیری، مچاله می شوی و دوباره در وجودت دمیده می شود.

«ماوراء»، آن جا که نه به فرمان عقل، گوشی به شنیدن ایستاده است و نه به امر دل، پایداری ای وجود دارد. «ماوراء» ناشناختگی مطلق است، عمق آنچه که در ظرف ذهن نمی گنجد و انتهای غربت است. اینگونه٬ نوشتن آنچنان غریب و نامعلوم است و سختی اش آنچنان از روح می مکد و از عمق وجود می کاود که نمی دانی چگونه ناگهان از پای می افتی و خلاء همه وجودت را فرا می گیرد. نمی دانم آنچه را که می نویسم می تواند تصورم از «درد نوشتن» را تداعی کند یا نه، اما مطمئن هستم که ناتوانیم در این میان کاملاً مشخص است.

«درد» چیزی است که هر کدام از ما حتی از آغاز تولدمان مزه اش را چشیده ایم. کم و زیاد دارد اما بی تردید حتماً پایمان به چارچوب در، گیر کرده است. سردرد و دلدرد و پادرد جای خود دارد.

روحت که درد می کند، از روحت که کار می کشند، پایان بودنت را هر لحظه می بینی و نمی بینی، کشیدن سلول سلول از بودنت و ذبح هر کدام در برهوت وجودت، در مسلخ هویتی که «انسانش» می نامی و «کالبد» تن اش فهمیده ای مثل خوره ذره ذره تمامت می کند و دوباره استخوان ها در هم جوش می شوند و گوشت ها مثل آجر و ملات فواصل خالی استخوان ها را پر می کنند و نمای وجودت را با پوست آذین می دهند. وای ! چه سیکل وحشتناکی که هنوز آغاز نشده ای دوباره سلول سلول، دقیقاً سلول سلول٬ تمام میلیاردها سلول بودنت را به دار می آویزند، زیر پایشان را خالی می کنند و همه سلول هایت در میان آسمان و زمین، تنها به چیزی وصل هستند که من اسمش را «ماوراء» گذاشته ام.

نمی دانم کیستی، نمی دانم چرا و از سر کدام دلمشغولی یا کنجکاوی این خطوط و مفاهیم مبهم را در ذهن ساده ات، یا ذهن پیچیده و درهم ات مرور می کنی. اما باور کن «نوشتن» کار سختی است، آنچنان سخت که من تنها توانستم از سختی آن، با نگارش این چند خط ... بگریزم.

نمی دانم چرا؟ واقعاً همین حالا هم نمی دانم که چرا دست در قلم برده ام؟ مگر خودم نمی دانم که نوشتن چقدر کار سختی است؟ مگر خویشتنم را به هر جان کندنی که بوده است سال هاست از مرز نوشتن فراری نداده ام. پس چرا دوباره رجعت می کنم، باز می گردم و بی قید و بند هر چه هستم را در دشت بی کرانه و بی طلوع و غروب این نوشتن لعنتی که نقشاندن هیچ است بر هیچ، رها می کنم و دل می دهم به آنچه همگان قلم اش فهمیده اند و من چیز غریبی که در چهارگوشه هستی و همه بیش از پنج هزار زبان و دایره المعارف دنیا، کلمه ای و لغتی و واژه ای برایش نیافته ام که همسنگی اش کند.

                                                                    دل می دهم و آه که دلم چقدر می گیرد ...


پ.ن.

1. پائین کاغذی که این نوشته را بر تن داشت٬ تاریخ  ۸۳/۰۴/۱۱ به چشم می خورد.

2. انگار ۶ سال است تغییری در افکار من ایجاد نشده است.


 

...

 

آه٬ چه هوای سرد و دلچسبی٬  

چه غروب دلاویزی٬  

چه پائیزی ....  

من

 

بر اساس روایتی من امروز به دنیا آمده ام٬ حالا : 

- چه درخشان بودند ستاره ها دیشب و چه رویایی ابرها در آسمان. 

- چه بی نهایت من٬ در نهایت خسته این جهان. 

- چه غمی فرو خفته در پهنه بیکران. 

- چه دلی بسته ام ...  

- چه گلی زده ام ...  

- چقدر خستگی سریع و پیوسته در رگانم می دود و سراپایم را درمی نوردد٬‌ منی که چند ساعتی است قدم گذاشته ام در سی و چند سالگی و جهان از سمت سنگین ترین وجهش روی قلبم افتاده است. دلم به اندازه دل یک گنجشک شده است منی که این سی و اندی سال دل بزرگ می کردم برای ورود به جهانی که حالا روی قلبم ایستاده است تا مرا فرو ببرد در خودم. دل بزرگ می کردم پیوسته و کوچک می شدم از منی که سی و اندی سال پیش در چنین روزی قدم می گذاشت بر جهانی که در دلش بود ... حالا خستگی تندتر می دود و من کندتر می شوم و کندتر و کندتر  و ...