کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

ناباد


وقتی آنقدر آهسته می آیی و می روی که خبردار نمی شوم، دلتنگی سنگین تر می شود برای منی که پابند خاطرات شیرین گذشته ام، برای منی که ترا روی گونه هایم لمس کرده ام.

غریبه گی می کنی ... برای تو چه فرق می کند کز این هزار، زدودن یکی غبار ... ؟

غریبه گی می کنی ... برای تو چه فرق می کند دانستن یا ندانستن من؟

برای من اما انتظار آمدن تو که این غربت لعنتی را ببری به دشت های دور می ماند و دوری از زلال بودنت و رفتنت که معجزه است. غریبه گی می کنی تا من بمانم و قصه کسی که رفته تا شهر دوست، اما در آنجا کسی نبوده که در کنارت ... که در کنارش ...

                                                                          غریبه گی می کنی، باد!


دیر آمده گان ِ رفته گان از یادیم

کآتش به سر از سر جنون بنهادیم

دود ار چه فرا رود ز خاکستر ِ ما

ما منتظران یک نسیم از بادیم

باد

 

بجز باران، «باد» نیز می تواند مرا بر گرداند به این فضای مجازی تا کره کره را بالا بزنم و بنویسم از چیزهایی که به شواهد پست های قبل، مدت هاست در احوال هواشناسی می چرخد. این را امروز فهمیدم که باد، تهرانی آفریده است شیرین و دوست داشتنی و دلچسب و ... البته سرد.

این شد که با همه درگیری ها و دردسرهای امروز، فرصتی آفریدم برای آمدن و نوشتن از هوای شهر، که این روزها تنها موضوعی است که مرا به خویشتنم می پیوندد. نه آنکه موضوع و دلیل کم باشد، نه ... به قول منزوی :

                      زنجیر فراوان فراوان، اما              چیزی که مرا به زندگی بندد، نیست


پس زنده باد  .. «باد»