کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

 

 

من معتقدم هر چه درباره انسان گفته اند ،

فلسفه و شعر است ٬

و آنچه حقیقت دارد جز این نیست که انسان تنها

آزادی است ٬  

و شرافت ٬

و آگاهی ٬ 

«‌‌ دکتر علی شریعتی ».در راه خدا  کرد ٬ حتی و اینها چیزهایی نیست که بتوان فدا 

هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است ،

 

 هر  روز به سادگی روز قبل می گذرد و ما هر روز آرام آرام پیر می شویم. دنیا خیلی بی رحم است خوب که دقت می کنی می بینی برای رسیدن به پیریت داری هی لحظه شماری می کنی ، داری برای رسیدن به مردنت هر لحظه چشم انتظاری می کشی ، دلت آب می شود که فردا چه می شود ؟ ذوب می شوی تا به انتها برسی. اصلاً همه زندگیت را فدای فردا می کنی و هیچ وقت هم به فردایی که در انتظارش هستی نمی رسی.

اینگونه است است که همه چیزت را به بازی می گیری و بعد که پیر شدی هی افسوس گذشته را می خوری ، هی درد جوانیت را به دوش می کشی ( ادا در می آوری ) چقدر محدودی ، چقدر عاجزی ، چقدر ...

فردا انتهای آرزوهای تو نیست ، فردا در همین چند قدمی است ، خیلی دست یافتنی است ، خیلی کم است. وسعت در همین امروز است ، همه چیز در همین امروز خلاصه می شود ، در همین امروز معنا پیدا می کند و در ادرک آدمی ذوب می شود.

ببین برای رسیدن به فردا چقدر وقت صرف می کنی ، چقدر زجر می کشی ، هی می می ری و زنده می شوی ، هی می آیی ، می روی ، نقشه می کشی ، خودت را گول می زنی ، به خودت کلک می زنی و لذت می بری ...

                                                        و تمام وسعت امروزت را از دست می دهی،

و چقدر همه چیز را می بازی ...

تو

نگریز ای جان، ز بلای جانان

                                که تو خام مانی، چو بلا نباشد

 

شروع که می کنم پرم از هزار لایه حرف که هر کدام را بارها در خودم مرور کرده ام و بارها در ذهنم هجی ، اما انگار قلم و کاغذ استحاله گران دلتنگی های من اند به « سکوت » ، به « تفکر» ی که ... و نگاه های خیره ای که لایه های هوا را و تمام اشیاء مقابلش را در پی نامعلوم موهومی می کاود و از هم می درد تا به « تو » برسد ، اما حقیقت این است :

تو از دیاری  دور و از سرزمین پریان نیامده ای ، چراغ جادوی من نیستی ، سکه برنده من نیستی ، تو فقط خود منی ، از جنس من ، خون من ، ...........