کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

از ... تا ...

 

ما می توانیم کارهای خارق العاده و خلاقانه انجام بدهیم، می توانیم حرف های عمیق و تاثیرگذار بزنیم، می توانیم نگاه های نافذ و سنگین داشته باشیم، می توانیم لطیف ترین احساس ها و پاکترین تمایلات را بپرورانیم، می توانیم از خود بیرون بیائیم و فراتر از آنچه هستیم و می توانیم باشیم و ... ما خیلی کارها می توانیم انجام دهیم که حتی خودمان نمی دانیم چیست و حتی باورمان نمی شود که می توانیم. اما ما فقط سکوت می کنیم، سکوت و سکوت و سکوت و وقتی به اینجا می رسیم می فهمیم که مفهوم «سکوت سرشار از ناگفته هاست» چیست؟ و می فهمیم تا حالا هر چه از این عبارت فهمیده ایم کم و کوچک و پوچ بوده است.

حالا نمی دانی چند هزار میلیارد کلمه صف کشیده اند که بیرون بیایند و من چه با آرامش خیال و خیال راحت، همه آن ها را به سکوت می سپارم. دلم تنگ است، دلم تنگ می شود از هجاهای کشیده این موسیقی تازه رسیده که خودش را می کشاند به انتهای زمستان در استخوان هایم.

اینجا، در این اتاق بزرگ، در این فضای غریب هوا سرد است. سیستم های گرمایشی انگار دارند سرما تولید می کنند و همه از این قصه می گویند، من پیشنهاد می دهم بیائیم و درست در وسط اتاق چند تخته را آتش بزنیم و دورش جمع شویم. همه می خندند و صمیمانه می پذیرند، خودم اما دلم تنگ می شود از این پیشنهاد و حسابی هوایی ِ زمستان جاده های امامزاده داوود و آبیدر و جواهرده و اسالم و درکه و عباس آباد و لیلمانج ... می شوم.

همه این سی سال و اندی از من عبور می کنند و درست می نشینند در ایوان خاطرات روبرویم تا من دوباره خودم را بیآزمایم در باران این همه کلمه و مفهوم که پشت بغضگاهم این پا و آن پا می کنند تا پک بزنم به قلیان و همینطور از میان دود بازگشتی به دنیا بیاورمشان ... هنوز آهنگ سه تار پیرمرد مشهدی با طعم دوسیب نعنا و چایی و دربند و بارانِ یکریز روی سقف نایلونی و کرسی و هفتاد و هشت و دربند و ... یادم هست، هنوز هر وقت به هر دوست و غریبه آمده و نیآمده و رفته در این سی و اندی سال می اندیشم، بویش را و لحن صدایش را و طعم نگاهش را روی طیف حواسم به وضوح مزه می کنم، هنوز دیالوگ های سکانس لب دریای ِ اتانازی مرا٬ به آستانه شانزدهمین فصل یخبندان می برد و هنوز چشمانم .. چشمانم ..

حسی، همین دیشب به من گفته بود : چه زمستانی در راه است، سرما و یخبندانش را چه زود اما به صورتم زد تا مرا پرت کند به اعماق خویشتنم.

                                                               دلم برایتان تنگ است، همچنان که برای خودم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد