کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

بی خویشی

 

(بعضی وقت ها هست که آدم دلش نمی خواد چیزی بنویسه، اما مجبوره که بنویسه. چاره ای نداره جز اینکه بنویسه، وقتی هیچ کار دیگه ای نمی تونه که انجام بده، وقتی هیچ کار دیگه ای نیست که بتونه بقدر نوشتن به او کمک کنه ...)

این ها مقدمه ای است که بعد از این چند وقت درگیری و دوری و در انتهای این هفته خسته کننده و این روزهای پر قصه مرا وا می دارد به بازگشت، به رجعتی دوباره به خویشتن، برای آنچه در فرهنگ عامه ما از آن به شادمانی تعبیر می گردد و در زندگی روزمره نشانی از آن دیده نمی شود.

چرا ما اینگونه ایم؟ چرا روی لایه لایه های ذهن ما را گردی از غمگینی و افسردگی پوشانیده است؟ برای پاسخ به این سوال، بلافاصله یک سوال دیگر ذهن مرا مشغول می کند : ما به دنبال چه هستیم؟

به وضوح می توانم پاسخ دهم که هیچ تصور درستی در پاسخ این سوال نمی توانم داشته باشم. نه که نتوانم جوابی بدهم، نه! همین حالا می توانم ده صفحه راجع به چشم انداز، اهداف، خواست ها، ایدآل ها و رئوس برنامه های خود با نگاهی کارشناسانه و منطبق بر اصول منطقی و عقلی که هم به دنبال رشد مادی ام باشد، هم توسعه شخصیت و تعالی روانی و عقلی ام را مدنظر قرار دهد و هم در برگیرنده آرزوها و ایده آل هایم باشد، ارائه کنم. اما اگر قرار باشد خودم به خودم جواب بگویم و این من واقعی در خویشتن اش و رو به حقیقتی به نام «من» پاسخگو باشد، هیچ تصور درستی نیست، هیچ ذهنیتی، ایده ای، برنامه ای، هدف روشنی، منطق قابل اتکایی ...

براستی من به دنبال چه هستم؟ چگونه می توانم ذهنم را جمع کنم برای پاسخ به این سوال؟ چه باید بنامم این همه تلاش ِ بی هدف مشخص، این همه توجیه بی سرو ته، ...؟

-         -  : اگه کسی سرفه بزنه، یعنی مریض شده؟

-         -  : نه همیشه، اگه چیزی بپره تو گلومون هم ممکنه سرفه کنیم ...

-         -  : اگه چند تا سرفه کنیم یعنی مریض شدیم؟

-         -  : اممممممم ..  هفت تا !

-         -  : هر کی مریض شه می میره؟

-         -  : چرا ؟ مگه ما مرغیم بابا !

-         -  : ولی من دلم نمی خواد کسی بمیره ...

چقدر دور شده ام از این استدلال ِ مستقیم  ِ معطوف به نتیجه و چقدر دلم می گیرد از مواجه شدن پی در پی با این استدلال های شیرین و بی منطق .. و ناتوان بودن از حتی درآورن ادای این حکایت دوست داشتنی ...، چقدر گم شده ام.

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 26 - بهمن‌ماه - 1389 ساعت 11:48 ق.ظ

اینکه میتونی پاسخ درستی در مورد آیندت داشته باشی خیلی خوبه ولی اینکه نمیدونی چرا دچار ابهامی برای اینه که عوامل بیرونی و اجتماعی رو ندیده گرفتی. برای همین نمیدونی دنبال چی هستی؟از تاثیرات بیرونی غافل شدی...

می شه یه بار دیگه طوری که بفهمم نظرت رو بنویسی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد