کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

دریچه ای رو به سنت

 

رمضان تعابیر و تفاسیر مختلفی از اعماق شرع و عرف و فرهنگ اسلامی تا پوسته های روئین این هر سه دارد، اما از نگاه من و برای من «رمضان» پنجره ای است که رو به نوستالژی باز می شود. پنجره ای که چارچوب سنتی آن کمتر رنگ مدرنیته به خود گرفته است. این خصوصیت را شاید کم و بیش در بسیاری مناسبات دینی و ایرانی ببینیم، اما برای من هیچکدام به اندازه رمضان عمیق نیست.

نمی دانم تجربه قدم زدن در خیابان های تهران، حوالی ساعت سه و چهار صبح را دارید یا نه !؟ حس و حال عجیبی دارد آنهم اگر با کس خاصی قدم بزنی، آنهم اگر خیابانش خاص باشد. بیش از هر چیز صدا اثر ماندگاری در ذهن باقی می گذارد. صدای جیرجیرک ها آمیخته با حرکت آب، صدای تک۫ تک۫ ماشین هایی که عبور می کنند، صدای جاروی رفتگران، صدای سکوت نسبی در پیاده روهایی که خالی از عابرانند ... نوازش نسیم و همراهی یک آرامش دلفریب، یک آرامش نوستالژیک، با ترس همیشگی از کوتاه بودنش و تمام شدنش[1].

اگر پاسخ تان به «نمی دانم» بالا مثبت باشد، امیدوارم بعضی شب ها وقتی جایی در همان حوالی ساعت سه و چهار از خواب بلند شده اید، سرتان را از پنجره خانه در سیاهی شب فرو برده باشید.

همین که دستت را به چارچوب در تکیه می دهی و نسیم روی گونه ات می نشیند و صدای شب با همه جذابیتش، خودش را به شنوایی ات می رساند، دلت هُری می ریزد کنار لذت حکایت آن نمی دانمی که در بالا گفتم.

رمضان که در زمستان زندگی می کرد، من نوجوانی در حوالی راهنمایی و دبیرستان بودم. مادرم مرا که صدا می کرد پدرم مشغول خواندن قرآن بود، رادیویش هم در افق محلی کوک بود. سفره در کنار پدر از آمدن و رفتن مادر پر می شد. من عموماً قابلمه برنج را از روی بخاری برمی داشتم و مستقیماً می رفتم سر سفره و دزدکی درش را بر می داشتم تا بوی برنج برود تا اعماق خواب و بیداری هایم. بشقاب ها با کفگیر مادر پر می شد. من اما نگاهم به لبانش بود که حرف به حرف «اللهم انی اسئلک» را با نوای رادیو کنار هم می چید. بقیه ماجرا خیلی زود اتفاق می افتاد تا ما، من و مادرم، خودمان را بسپاریم به حجم شب، در خانه را که باز می کردم صدای شب آمیخته با اذان صبح و سوز سرما روی گونه ام می نشستند. تجربه قدم زدن در آن ساعت شب در فاصله خانه و مسجد، تجربه ای نیست که روی لوح ضمیر کنده کاری نشود[2].

خانه و مسجد را اگر از دو سر این مسیر جدا کنم و کنار بگذارم، خود مسیر خیلی کوتاه می شود اما همین کوتاهی کمک می کند به شیرین تر شدن حکایتی که برای من بارها و بارها جدا از آنکه خودم خواسته ام، یعنی عامدانه و عاشقانه به قدم زدن در شب خیابان های تهران پرداخته ام، مکرر شده است. در سال هایی که شب حوالی ساعت 9 سوار اتوبوس می شدم و صبح در حوالی ساعت 4 با ساکی سبک و کیف دستی ام، خیابان های آن شهر را تا خانه پدری که صدای قرآن و نماز پدرش همیشه در همان حوالی شنیده می شد قدم می زدم و شب حوالی ساعت 8 سوار اتوبوس می شدم تا صبح حوالی ساعت 4 با ساکی سنگین و کیف دستی ام خیابان های این شهر، امیرآباد و قدس و بهار و ... را به سمت جایی بروم که برای من، برای ما، چیزی فراتر از اسمش[3] بود.

حالا که چندین سال است حکایت قدم های زدن های شبانه به ندرت رسیده است، رمضان بزرگ ترین فرصتی است که من دستانم را جایی در حوالی ساعت چهار صبح تکیه بدهم به چارچوب پنجره و سرم را فرو کنم در سیاهی شب[4].



[1] . دوست داشتم خیلی بیشتر این فضا را توصیف کنم، اما حرف اصلی چیز دیگری بود.

[2] . یادم می آید چندین بار ، در را که باز می کردم زمین و زمان پر شده بود از برف و تا ده پانزده سانتی پاهایم در برف گرم صبحگاهی فرو می رفت.

[3] . خواب گاه

[4] . هنوز روی حرف اولم هستم که «رمضان دریچه ایی باز رو به سمت سنت است» و هزار دلیل دارم برای آنکه به اثبات این ادعا برسم، اما حکایت قدم زدن های شبانه نگذاشت!

نظرات 1 + ارسال نظر
باران 30 - مرداد‌ماه - 1389 ساعت 02:50 ب.ظ

"رمضان"!!..یه نوستالژی عمیییییییییق..درست به عمیقی ِ نوشته ی شما."خاطرات از نوع سنت..." منو مضطرب می کنند.همیشه.اضطرابی از نوع تلخ و سیاه.حالا چه برسه که یه اتفاقی به اسم "رمضان" بیفته که هر سی روز سحر و افطارش خاطره باشه:( ..این روزا دارم تیکه تیکه می شم.از فشار نوستالژی..مذهب...سنت...خاطره.رمضان ان سال ها ..ساده تر نبود؟

برای ما جهان سومی ها پرسه زدن در خلاء سنت و مدرنیته یک سرنوشت لاجرمه٬ اونایی که نپذیرفتن یا غرق می شن در مرداب سنت٬ یا گرفتار می شن در گرداب مدرنیته٬ دوروبرمون پره.
من سعی می کنم لذت ببرم از نوستالژی و مذهب و سنت و خاطره و ... مدرنیته و ... هیچ تعصبی هم نسبت به خوبی ها و بدی هاشون ندارم. اونجاهائیشون که از نگاه خودم لذت داره٬ لذت داره! حتی تیکه تیکه شدنش. ... آره ساده تر بود٬‌اما ما هم ساده تر بودیم .. نه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد