کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

خواببافی

 

چشمم را بسته نبسته٬ 

                                به خواب می روم.
امشب نوبت توست 

                            تا بخوابم بیایی ...

 

- : سلام، ببخشید چی دارید؟

=: من ... (اول شخص)، تو ... (دوم شخص)، او ... (سوم شخص) ... خیلی چیزا٬‌ شما چی می خواین؟

- : مممم .. همون «تو» خوبه، لطفاً به اندازه پولی که دادم بدید!

=: همشو «تو» بدم؟ چیز دیگه ای ...؟

- : عرض کردم، فقط «تو» ..

 

سکانس بعد

... با «تو» چه می توانم بکنم؟ وقتی همه اش «تو» باشد، برای منی که با همه توان‌ِ کتاب لغت هم همیشه کم آورده ام ...، نه اینکه یادم رفته باشد خودم با تاکید اینجور خواستم، نه ! حالا هم گله ای نیست، اما حق بده کمی سردرگم باشم ...

 

سکانس بعد

- : سلام، ببخشید چی دارید؟

=: من ... (اول شخص)، تو ... (دوم شخص)، او ... (سوم شخص) ... شما چی می خواین؟

- : مممم .. نون اضافه هم دارید؟

=: نوشیدنی چی؟

- : ممم ..

 

سکانس بعد 

...  

 

 

 

 

-----------------------------------

پینوشت : دلم می خواد یه روز دیگه و یه جور دیگه اینو دوباره بنویسم.

دستادست

 

کمی زمان لازم بود، نه بخاطر غریبگی، نه بخاطر تردید، نه بخاطر ملاحظات دودوتا چهارتایی ... فقط کمی زمان لازم بود، حتی به عنوان مقدمه ای، پیش درآمدی، حتی برای مرور تمام گذشته ها که خاطره شده اند و تمام آینده ها که پُر اند از حس و عقل و آرزو و منطق و ...، به هر حال کمی زمان لازم بود.

به هم که رسیدند انگار در هم خزیده باشند، انگار به هم گره خورده باشند، انگار از حادثه یک شب طوفانی برگشته و در آغوش هم به خواب رفته باشند ...، از دور به وضوح «آرامش» مهمترین موضوعی بود که می شد فهمید، از نزدیک اما تصویر مبهمی بود از واگویه خاطرات هزار ساله، از سکوت، از لمس، از شکل گیری نقشه ای مرموز، از تجربه فهم ... هر چه بود حالا هم انگار کمی زمان لازم بود. آنهمه گذشته و اینهمه آینده نمی توانست در این نقطه عطف، بی صرف هیچ زمانی به هم بپیوندد.

از دور «آرامش» تصویر غالب بود، از نزدیک اما، انگار موسیقی ای در حال زائیده شدن باشد، در ناخودآگاهشان به رقص واداشته می شدند، در لابه لای هم به دنبال گمشده ای از دور دست می گشتند و در هم غرق می شدند و در هم غلت می خوردند و در هم رسوخ می کردند و در هم حلول می کردند ... و چه تصویر زیبایی! در میان آنهمه گذشته و اینهمه آینده، زمان چقدر کوتاه مانده بود، چقدر ناچیز، برای سماع، برای غوطه ور شدن در دریای یکدیگرشان، برای لمس، برای فهم ...

حالا از دور دست خروار خروار معنا فهمیده می شد، درست وقتی که از نزدیک سکوت بود، آرامش ِ نشسته به طوفان بود. بغض گره می خورد در هجاهایی که بین انگشتانشان تناظر یک به یک می آفرید، در هجاهایی که ناخن ها را پل پریدن می کرد از کارون سرچشمه گرفته  از لابه لای انگشتان. بغض گره می خورد و گره شان می زد، حالا که روی هم پرسه می زدند، روی هم لیز می خوردند، به هم فشرده می شدند و با هم زنجیر می ساختند.

بغض گره می خورد و گره می زد همه گذشته ها را به همه آینده ها، در تلاقی دستانی که شخم می زدند و شخم می شدند و جوانه می زد چیزی بزرگتر از همه دایرة المعارف ها ... دستادست

                                                     چه تصویر زیبایی، چه زیبایی، چه بیرحمانه زیبایی ...

عشقاعشق

 

اول می ایستد، ... چند بار می خواهد بنشیند اما دوباره این پا و آن پا می کند، چقدر فکر پشت سر هم صف کشیده اند، کدامش را باید انتخاب کند؟ سرانگشتی هم که حساب می کند، می بیند خیلی زیاداند. حتی وقتی به مهمترین آنها فکر می کند هم، می بیند که تعدادشان زیاد است. تازه انتخاب یکی از میان اینهمه موضوع، اینهمه فکر ِ صف کشیده، خودش مثل فتح قله اورست می ماند.

یکی دو بار می چرخد لای انگشتانی که صمیمانه او را در آغوش گرفته اند، انگار همانقدر که خودش از این چرخیدن لذت می برد، انگشت ها هم همانقدر کیف می کنند! این را از فشارهای انگشتان در انتهای هر چرخش می فهمد. شاید هم از حرصشان باشد اما او اینجوری بیشتر دوست دارد ... به خودش که نگاه می کند می بیند چه حکایت های عجیب و خاموشی با این انگشت ها داشته است که همیشه در حاشیه همنشینی هایشان مغفول مانده و به فراموشی سپرده شده است.

حالا درست تر که فکر می کند می بیند بیشتر از هر چیز دیگری، عاشق این انگشت هاست. همان وقت هایی که بغلش می کنند و توی هوا می چرخانندش و لمس اش می کنند و نوازشش می کنند و می فشارندش ... شادی ها و غم ها و اضطراب ها و التماس ها و آه ها و دلتنگی ها و دلهره ها و کشف ها و خلق ها و دردها و ضعف ها و شوق ها و شورها و ... همه را روی پوستش، بارها و بارها حس کرده است ... چه عشق بازی هایی که نکرده اند، بی آنکه کسی بداند، حتی بی آنکه خودشان درگیر و مقهور و محصورش شده باشند!

دلش می خواهد این بار که می نشیند، از میان اینهمه فکر صف کشیده، هیچکدامشان را انتخاب نکند. دلش می خواهد اینبار که می نشیند، فارغ از اینهمه هیاهوی رنگرنگ، فقط از خودش، از انگشت ها و از حکایت این عشق صمیمی و خاموش

                                                                             بنویسد ...

زمان

از همان 15 سال پیش باید همه چیز را تمام می کرد! خودش هم تصویر درستی از اینهمه اسرار برای بودن چنین وضعیتی توی همه این سال ها، ندارد. نگاهی که به گذشته می اندازد، چه روزهایی را می بیند که رفته اند و دیگر بر نمی گردند. زمان ِ کمی نیست، حساب کن! شب بیست ساله باشی، صبح سی و پنج ساله برخیزی ... برایش مثل یک خواب سنگین است.

در را باز می کند، چادر را سر می اندازد و می خواهد بیرون برود که فکری نگهش می دارد! بر می گردد و در آینه کنار جاکفشی نگاهی به صورتش می اندازد ... درست نمی داند چقدر تغییر کرده است، با خودش می گوید : کاش می شد مثل همین آینه با یک دستمال نمناک غبار را از روی صورتش بر می داشت! چیزی انگار از ته آینه ذهنش را گره می زند، اشک می آید تا لبه چشمانش که ... انگار خودش را از گذشته کنده باشد، سرش را تکان می دهد و می آید به زمان حال ... بلافاصله نگاهی در محتویات کیف چرمی قهوه ای رنگش می اندازد .. دنبال چیزی می گردد، چیزی که انگار در همان 15 سال پیش جایش گذاشته است. برای یک لحظه از رفتن پشیمان می شود، دلش می خواهد کسی آنجا می شد تا یک دل سیر کنارش گریه می کرد ...

دوباره همه این دو سه هفته اخیر را در ذهنش مرور می کند ... از آن اتفاق ساده در راه رو منتهی به سالن انتظار راه آهن تا همین نگاه های نافذ و معنی دار عمه خانم، دم پله های طبقه پایین ِ دیروز غروب. خودش هم نمی داند چرا یاد داستان «تصمیم کبری»  می افتد که لبخند روی لبش می نشیند. دو دلی روی همه وجودش چمبره زده است، این جمله هی توی ذهنش پر رنگ می شود که : « و آدمی باید هستی خود را تصدیق کند»، « و آدمی باید هستی خود را تصدیق کند» و ...

همه انرژی اش را جمع می کند، نگاهی به آینه می اندازد، چادر را سرش بر می دارد و پرت می کند روی دسته مبل ... بعد در حالی که توی آینه به خودش لبخند می زند ...  

                                                                از خانه بیرون می رود.

 

dare -Change

قورباغه

 

یکی بود، یکی نبود

یه قورباغه بود کنار یه برکه، صبح که از خواب بیدار شد، پر از یه حس غربت بود، اونقدر که دلش می خواست گریه کنه. به همین خاطر پرید توی آب، غافل از اینکه برکه پر از سنگه. همین که پرید دهنش خورد به یه تخته سنگ و دندونش شکست ...

حالا کنار برکه نشسته،

                  نمی دونه بخاطر غربتش گریه کنه یا بخاطر دندونش!

 

همین که از در ساختمان داخل حیاط می شوم٬ با خودم می گویم : چه روزیه امروز.  

بوی باران مرا در می نوردد. حس می کنم تا سینه در این باران باریده فرو رفته ام و قدم که می زنم از اطرافم موج می زند٬ باران.  

در آستانه این زمستان٬ یاد بهارهای گیلان افتاده ام ... چه روزی می شود امروز ...