کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

گذشته بعید در آینده

 

ماجرا دقیقاً این است : گاهی می نشینی و به گذشته فکر می کنی، به اتفاقات و خاطرات گذشته، به لحظه ها و قصه های سپری شده ...، بعد یادِ چیزی می افتی، یادِ کاری، حرفی، حرکتی .. که نمی دانی، یا حداقل مطمئن نیستی، در آن لحظه، در آن قصه، در حکایت آن گذشته انجامش داده ای یا نه، آن را گفته ای یا نه، سر زده است از تو یا نه ...، اما حالا که در آینده آن روزها نشسته ای چقدر دوست داری، چقدر دلت می خواهد، چقدر آرزو می کنی که کاش شده باشد، کاش انجام داده باشی، کاش ...

اسم این حکایت بالا را گذاشتم : «گذشته بعید در آینده» و اینچنین دوباره نقبی زده شد در ذهنم به نسبیت زمان و مکان. 

به ارسطو، کانت و نیوتن که با همه بزرگی هایشان، احمقانه این مفهوم ساده را درک نکرده بودند می خندم. با خودم فکر می کنم شاید آنقدر درگیر کشف و شهود بوده اند که یادشان رفته یا شاید وقت نداشته اند تا بنشینند و به گذشته هایشان فکر کنند و یا حتی شاید آنقدر گرفتار بوده اند که گذشته ای نداشته اند! گذشته هایی از همین دو ثانیه پیش تا عمق تاریخ.

***

پشت می کنم به همه آنچه تا کنون شنیده ام و گفته ام و به خودم هی می زنم که : یادت باشد! تمام گذشته در ذهن تو سیال خواهد ماند، سیال ...، اینگونه گذشته زمان «حال» تلقی می شود، پس حواست به «حال در آینده بعید» باشد.

جای خالی ها

 

لطفاً جاهای خالی را با گزینه مناسب پر کنید.

سوال : نخستین بار که آدم، حوا را دید به او گفت : .......................

پاسخ : الف) سلام          ب) ببخشید، شما؟         ج) دوستت دارم ها          د) هیچکدام

«هیچکدام» نه برای خالی نبودن عریضه، نه به دلیل کمبود گزینه و نه برای ساده شدن پاسخ ها آمده است، گاهی «هیچکدام» صحیح ترین پاسخ هاست. چه کسی می داند، وقتی پای هیچ بشر دیگری در میان نبوده و هر چه بوده خاطرات دونفره است، بین آن دو چه گذشته باشد و آه که «خاطرات دونفره» گاهی پر است از مفاهیمی که فهم اش با هیچ توضیحی میسر نمی شود. خاطرات دونفره ...

(وقتی به فاصله و دور و دیر می نویسم، کلمات هر کدام دستم را می گیرند و می کشند به سویی ... تا من همینطور مبهوت و قلم در دست در میانه بمانم و منظور نخستین، مستاصل و یک لنگه پا، منتظر آمدنم و به تحریر درآوردنش و به تصویر کشیدنش بماند)

داشتم از جای خالی ها می گفتم ... خودم هم نمی دانم چرا اینقدر در سرم ولوله انداخته اند این «جای خالی ها». گاهی باور نمی کنی، اما یک لغت، یک اصطلاح٬ آنقدر پر از مفهوم است و آنقدر به پریشانی هایت لینک می شود که نمی دانی از کجایش شروع کنی!

به اطرافم که نگاه می کنم .. چه مهیب به صورتم می خورند این همه جالی خالی ها که هر کدامشان گوشه ای از من را جدا کرده اند و با خود برده اند. به هر کدام که می نگرم ناخودآگاه از خودم می پرسم : جای خالی تو را چگونه پر کنم؟ یاد چه کسانی که نمی افتم! یاد چه خاطرات دو نفره ای! ... انگار تئوری «پازل وجود» برعکس می شود و من معلق می مانم بین خودش و برعکسش. کاش می شد از خودشان پرسید که کدام گزینه می تواند جای خالی شان را پر کند ... خودم از هر طرف که نگاه می کنم به گزینه هیچکدام می رسم.

 

 

 

 

 

 

پ.ن.1. نشد آنچه باید ...

پ.ن.2. یادم باشد روزی از خاطرات دونفره بنویسم!

پ.ن.3. دوستانی پرسیده اند : خسته شده ای؟ دارم به پاسخش فکر می کنم.

عشق و آگاهی

 

اوایل دهه هفتاد، وقتی در اواسط متوسطه بودم، شعری سرودم که از نگاه آن روزهایم دو شاه بیت دلنشین داشت :

«ســیب آیـا گـــونه حـــوا نبـود             گاز آیا بوسه ای بی جا نبود»

و

«عشق و درد و انتظار آمیختند              طــرح انسـانی ما را ریختند»

مدتی پیش نمی دانم در کدام  کتاب، فیلم و یا برنامه تلویزیونی، بحثی مطرح شده بود درخصوص «عشق» و «آگاهی» که به من می چسبید. انگار دست گذاشته باشند روی زیباترین مفهوم ها و پی در پی از آن برای من تعریف کنند، حظ می بردم و مشعوف می شدم.

در همین تعطیلات عیدی که گذشت، فرصتی پیش آمد برای واخوانی سررسیدهای سال های دورم، در آن بین چشمم افتاد به یک مثنوی که با یک این بیت شروع می شد :

گوی سوزان جهان تا سرد شد             سرنوشت ما به نام درد شد

و در ادامه اش آن دو بیتی بود که گفته آمد. پرت شدم به خلاء بین «آگاهی» و «درد و انتظار». چه نسبتی است بین این سه واژه٬ چقدر غریبانه می شوم و تنها می مانم بین این هر سه که نه تفاوتشان را و نه تشابه شان را و نه حتی خلاء بینشان را نمی توانم شرح دهم.  

دستم را تکیه افکارم می کنم، با چشمانی دوخته شده به دوردست ها و زبانی بسته شده در کام و پس ِ ذهنی که پیوسته تصویر می سازد از همه چیزهایی که در وصف نمی آید ... از صدای نشستن دندان هایم بر گوشت و پوست یک سیب سرخ و فوران طعم و بوی عشق روی احساسم تا نماد یک سیب گاز زده نقره ای٬ بر آی پد اپل ...

 

 

 

پینوشت : فلسفه را که می خوانی گاهی به عقایدی می رسی که منشاء آن به قول سهراب، شاید می رسد به فاحشه ای در ...

آخرین 89

 

هر جور که نگاه می کنم، این آخرین سال هشتاد و نه ای است که من در آن زندگی می کنم. از این زاویه که نگاه می کنم 90 را دوست ندارم، چرا که 90 مرا یک سال بزرگتر می کند و من دوست ندارم بزرگتر شوم. وقتی بزرگتر می شوم کوچکتر می شوم، این را از هر زاویه ای که نگاه می کنم، همین طوری می بینم.

89 با یک تلنگر آغاز شد، با یک جمله شعار گونه که اتفاقاً شعور مرا قلقلک داد، حداقل به گواهی همین صفحات مجازی ... و خدا می داند چقدر «معنا» که نه حقیقی شدند و نه مجازی، انگار فقط خلق شدند ... هدیه ای برای خداوند.

«89 را مثل خودت آغاز کن» را از هر طرف که نگاه می کردم، سُر می خوردم درون بخش هایی از خودم که فراتر از خودم اند و اینگونه جادو می شد این من ای که پوست کلفت کرده در این سی و اندی سالی که پی در پی صابون واقعیت، چه تلخ به تنش مالیده شده تا لایه لایه انسانی را بسازد که «بی خویشی» در او ریشه دارد و به تعبیری : «خوب است، اما وقتی بد است، بهتر است». واقعیت هایی که آجر روی آجر من گذاشته اند تا از من انسانی بسازند که هر چه در او پیش تر می روی، بیشتر پریشانی ات می گیرد، بیشتر مستأصل می شوی، بیشتر «بی تصمیمی» در خودش غرق ات می کند.

جادو می شد انسانی که من ام، ناشناخته و مبهم ... و اینگونه 89 گذشت، ... به اینجا که می رسم جایی حوالی حنجره ام در هم فشرده می شود، نوشته ها مات می شوند و پرت می شوم به غروبی دور، نشسته روی تپه ای، با نگاهی به دور دست که امتدادش از خورشید ِ دم غروب هم می گذرد.  

انگار سال 89 در دشت پایین تپه پهن شده است. من مانده ام با این همه ثانیه ای که به مسلخ برده ام، من مانده ام با این همه لحظات رفته، این همه معنای خلق شده، حتی همه نوشته های این فضای مجازی، حتی خودم ...

دستی بلند کردم و با تردید 

بر کشته گان خویش دعا کردم

هوا

شب

      با تو خاتمه می یابد،

روز

      با تو می آغازد، 

ماه و خورشیدت، جهانی را فرا گرفته است ... 

 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن : first draft

قصه

 

یکی بود، یکی نبود

یه خونه بود با یه در ِ خیلی بزرگ و یه پنجره خیلی کوچک توی یه گوشه ای از این دنیا، برای اینکه هر کس دلش خواست بتونه بیاد توی خونه، اما فقط اون هایی که خیلی دلتنگ هستن بشینن پشت پنجره و به دور دست ها خیره بشن ....

---------------------------------

پینوشت : قصه ما تموم شد