کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

قصه

 

یکی بود، یکی نبود

یه خونه بود با یه در ِ خیلی بزرگ و یه پنجره خیلی کوچک توی یه گوشه ای از این دنیا، برای اینکه هر کس دلش خواست بتونه بیاد توی خونه، اما فقط اون هایی که خیلی دلتنگ هستن بشینن پشت پنجره و به دور دست ها خیره بشن ....

---------------------------------

پینوشت : قصه ما تموم شد

نظرات 2 + ارسال نظر
باران 14 - اسفند‌ماه - 1389 ساعت 10:18 ق.ظ

بهتر بود می گفتی.."معمای ما تموم شد!"

معما ... ؟! یعنی واقعاْ‌ معماست؟ قصه نیست؟ نمی شه بهش گفت قصه؟
کاش می شد نقاشی ای که بر اون اساس این قصه نوشته شده رو هم می گذاشتم اینجا٬ ‌شاید کمتر بی نتیجه گیری می شد٬‌ شاید ...

باران 15 - اسفند‌ماه - 1389 ساعت 11:15 ب.ظ

خب ...چرا اون نقاشی رو نمی ذارید؟؟

بخاطر اینکه زیر شیشه یه میز٬ توی یه کافه جا مونده ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد