کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

چه بی رحمانه زیبایی

 

حوالی کیلومتر 40 اتوبان تهران – ساوه

بعد از ظهر پنجشنبه،

پرند،

آقا و خانم آزرم پیرمرد و پیرزنی هستند که حکایت آشناییمان در نوع خود جالب است. پدر و مادر دوستی که حالا سال هاست رابطه ما بیشتر از او با این دو پیر است. از پارسال که همه چیزشان را در تهران ول کردند و رفتند تا در سکوت و هوای پاک، این سال های آخر را بگذرانند، سه چهار بار به آن ها سر زده ایم. برای من این سر زدن ها از چند جهت نوستالژیک است. از این جهت که در اتاق های رو به حیاط پر از باغچه و گل آن ها دراز بکشم و خنکای باد از لای پنجره برود تا مرز احساس سلول هایم و بخزد زیر پوستم و مرا ببرد تا روزهایی که چگونه گذشتند ...  از طعم سکوت، از لذت سر زدن به پدر و مادری که این همه فاصله مرا از دیدن زود به زودشان محروم می کند و از خوشحالی ملموسی که دیدن ما چشمان این دو را برق می اندازد، چشمان منتظر، ایستاده در انتهای این راه برای دیدن فرزندانی که بعضیشان سالی ....

فضا آنگونه است که بلافاصله بروم و دراز بکشم روی تختی رو به حیاط و شروع کنم به خواندن کتابی که از صبح شروع کرده بودم، تا اولین نسیم روی گونه ام می نشیند، در ذهنم می چرخد که یکی دو ماه مرخصی بگیرم و بیایم اینجا کتاب بخوانم ...

هوا که گرگ و میش می شود می شنوم که پیرمرد می خواهد برای خرید بیرون برود، بلند که می شوم دو نفر «من» زاده می شود تا یکی همراه پیرمرد باشد و دیگری ادامه رویاهایم را بچرد، خیابان ها و کوچه های پرند، پر اند از حس بعد ازظهرهای سال های دور شهرمان، پیرمرد هر قلم جنس را از یکی از تک تک مغازه های پراکنده شهر می خرد، انگار هم دلش می خواهد کل شهر را با هم بگردیم و هم به من بفهماند که چقدر این روزها بیکاری در کنارش لانه دارد، من اما در صدای پخش شده از ضبط ماشین غرق ام ... «تصویر رویا» ... پیرمرد رفته تا دوغ کیسه ای محلی بخرد و من در حاشیه یک کوچه بلند فرو رفته ام در عمق صندلی و عمقی که «سکوت تو به شب داده ...»، صدا که به «شب از جایی شروع می شه که تو چشماتو می بندی» می رسد، تمام کلمات کتابی که خوانده ام روی سرم فرو می ریزند و گم می شوم زیر تلی از واژه ها و انگار «خدا از دست های تو به من نزدیک تر » می شود ... درست در همین حوالی دختربچه ایی کنار من صدا می زند : سارا، من نگاهم را به سمت او می چرخانم و بلافاصله امتداد نگاه او را دنبال می کنم تا عمق کوچه روبرویم که در آن زن و مردی گرم گفتگو در کنار هم از ما دور می شوند و ختر بچه ایی شاید چهار پنج ساله در حالی که چادر رنگی به سر دارد و دست چپش در دست مادرش است.

تا من همه خاطراتم را به دنبال نوستالژی این صحنه بگردم، دخترک دو سه بار دوستش را صدا می زند. آدم های روبرو به خم کوچه که می رسند، سارا کوچولو در حالی که دست چپش در دست مادرش است از همان سمت می چرخد و دست راستش را تکان می دهد، من از عمق کوچه و شب، لبخند او را می بینم قبل از آنکه در خم کوچه گم شود ... حالا آهنگ رسیده است به آخرش که «چه بی رحمانه زیبایی» ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد