-
عشق و آگاهی
17 - فروردینماه - 1390 10:23
اوایل دهه هفتاد، وقتی در اواسط متوسطه بودم، شعری سرودم که از نگاه آن روزهایم دو شاه بیت دلنشین داشت : «ســیب آیـا گـــونه حـــوا نبـود گاز آیا بوسه ای بی جا نبود» و «عشق و درد و انتظار آمیختند طــرح انسـانی ما را ریختند» مدتی پیش نمی دانم در کدام کتاب، فیلم و یا برنامه تلویزیونی، بحثی مطرح شده بود درخصوص «عشق» و...
-
به 90 خوش آمدید
4 - فروردینماه - 1390 14:35
-
آخرین 89
25 - اسفندماه - 1389 09:14
هر جور که نگاه می کنم، این آخرین سال هشتاد و نه ای است که من در آن زندگی می کنم. از این زاویه که نگاه می کنم 90 را دوست ندارم، چرا که 90 مرا یک سال بزرگتر می کند و من دوست ندارم بزرگتر شوم. وقتی بزرگتر می شوم کوچکتر می شوم، این را از هر زاویه ای که نگاه می کنم، همین طوری می بینم. 89 با یک تلنگر آغاز شد، با یک جمله...
-
هوا
21 - اسفندماه - 1389 09:22
شب با تو خاتمه می یابد، روز با تو می آغازد، ماه و خورشیدت، جهانی را فرا گرفته است ... پ.ن : first draft
-
قصه
14 - اسفندماه - 1389 09:41
یکی بود، یکی نبود یه خونه بود با یه در ِ خیلی بزرگ و یه پنجره خیلی کوچک توی یه گوشه ای از این دنیا، برای اینکه هر کس دلش خواست بتونه بیاد توی خونه، اما فقط اون هایی که خیلی دلتنگ هستن بشینن پشت پنجره و به دور دست ها خیره بشن .... --------------------------------- پینوشت : قصه ما تموم شد
-
خواببافی
11 - اسفندماه - 1389 16:09
چشمم را بسته نبسته٬ به خواب می روم. امشب نوبت توست تا بخوابم بیایی ...
-
[ بدون عنوان ]
7 - اسفندماه - 1389 18:17
- : سلام، ببخشید چی دارید؟ =: من ... (اول شخص)، تو ... (دوم شخص)، او ... (سوم شخص) ... خیلی چیزا٬ شما چی می خواین؟ - : مممم .. همون «تو» خوبه، لطفاً به اندازه پولی که دادم بدید! =: همشو «تو» بدم؟ چیز دیگه ای ...؟ - : عرض کردم، فقط «تو» .. سکانس بعد ... با «تو» چه می توانم بکنم؟ وقتی همه اش «تو» باشد، برای منی که با...
-
دستادست
1 - اسفندماه - 1389 09:42
کمی زمان لازم بود، نه بخاطر غریبگی، نه بخاطر تردید، نه بخاطر ملاحظات دودوتا چهارتایی ... فقط کمی زمان لازم بود، حتی به عنوان مقدمه ای، پیش درآمدی، حتی برای مرور تمام گذشته ها که خاطره شده اند و تمام آینده ها که پُر اند از حس و عقل و آرزو و منطق و ...، به هر حال کمی زمان لازم بود. به هم که رسیدند انگار در هم خزیده...
-
عشقاعشق
26 - بهمنماه - 1389 13:37
اول می ایستد، ... چند بار می خواهد بنشیند اما دوباره این پا و آن پا می کند، چقدر فکر پشت سر هم صف کشیده اند، کدامش را باید انتخاب کند؟ سرانگشتی هم که حساب می کند، می بیند خیلی زیاداند. حتی وقتی به مهمترین آنها فکر می کند هم، می بیند که تعدادشان زیاد است. تازه انتخاب یکی از میان اینهمه موضوع، اینهمه فکر ِ صف کشیده،...
-
زمان
24 - بهمنماه - 1389 15:58
از همان 15 سال پیش باید همه چیز را تمام می کرد! خودش هم تصویر درستی از اینهمه اسرار برای بودن چنین وضعیتی توی همه این سال ها، ندارد. نگاهی که به گذشته می اندازد، چه روزهایی را می بیند که رفته اند و دیگر بر نمی گردند. زمان ِ کمی نیست، حساب کن! شب بیست ساله باشی، صبح سی و پنج ساله برخیزی ... برایش مثل یک خواب سنگین است....
-
قورباغه
23 - بهمنماه - 1389 08:25
یکی بود، یکی نبود یه قورباغه بود کنار یه برکه، صبح که از خواب بیدار شد، پر از یه حس غربت بود، اونقدر که دلش می خواست گریه کنه. به همین خاطر پرید توی آب، غافل از اینکه برکه پر از سنگه. همین که پرید دهنش خورد به یه تخته سنگ و دندونش شکست ... حالا کنار برکه نشسته، نمی دونه بخاطر غربتش گریه کنه یا بخاطر دندونش!
-
[ بدون عنوان ]
10 - بهمنماه - 1389 08:23
همین که از در ساختمان داخل حیاط می شوم٬ با خودم می گویم : چه روزیه امروز. بوی باران مرا در می نوردد. حس می کنم تا سینه در این باران باریده فرو رفته ام و قدم که می زنم از اطرافم موج می زند٬ باران. در آستانه این زمستان٬ یاد بهارهای گیلان افتاده ام ... چه روزی می شود امروز ...
-
بی خویشی
2 - بهمنماه - 1389 08:50
(بعضی وقت ها هست که آدم دلش نمی خواد چیزی بنویسه، اما مجبوره که بنویسه. چاره ای نداره جز اینکه بنویسه، وقتی هیچ کار دیگه ای نمی تونه که انجام بده، وقتی هیچ کار دیگه ای نیست که بتونه بقدر نوشتن به او کمک کنه ...) این ها مقدمه ای است که بعد از این چند وقت درگیری و دوری و در انتهای این هفته خسته کننده و این روزهای پر قصه...
-
باز باران با ترانه
16 - دیماه - 1389 09:04
تو، در چشم من لانه کرده ای، شاید که، باز باران با ترانه، می آید کسی شبیه خودم، عاشق و خاموش مرا به طعم خویشتن می آلاید کسی که از حدود ده سالگی هایم از انجماد من، مرا دوباره می زاید از انتهای خیابان شبیه طلوع به روشنای آمدنش می افزاید دو دل، دو تنهایی جدا از هم قدم قدم٬ می رود که بال بگشاید *** دوباره می پرد از خواب،...
-
یک عاشقانه آرام
15 - دیماه - 1389 11:48
مگسی را کشتم٬ نه به این جرم که حیوان پلیدیست٬ بد است. و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است. طفل معصوم به دور سر من می چرخید٬ به خیالش قندم٬ یا که چون اغذیه ی مشهورش٬ تا به آن حد گندم. ای دو صد نور به قبرش بارد مگس خوبی بود٬ من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد٬ مگسی را کشتم....
-
دومین تجربه
13 - دیماه - 1389 10:20
همانطوری که با دستش از میله اتوبوس آویزان شده است کیفش را به شانه آویزان کرده و آن طرف خیابان را نگاه می کند، با خودش فکر می کند : اینهمه آدم غریبه در آن پیاده رو به دنبال چه می گردند؟ پیرمردی که چند دقیقه پیش جایش را به او داده بود، با دست آستین پسر را تکان می دهد : کیفت رو بده برات نگه دارم. جواب می دهد : خوبه،...
-
[ بدون عنوان ]
12 - دیماه - 1389 13:43
چه هواییه امروز٬ دلم می خواست فریاد بکشم : بیا بریم کوه ...
-
وجودی که نیست اما هست
7 - دیماه - 1389 09:17
کنار دستش ایستاده ای، در حالی که روبرو را نگاه می کنی دستانت را می چرخانی که دستش را بگیری، کسی می گوید: برو آقا سبز شد ... نیست! نیست! ؟ حرکت دستانت آرام می شود. با عجله بر می گردی ...، کنارت نیست؟! انگار از ابتدا در کنارت نبوده است، پریشانی می دود در رگ هایت، برمی گردی همه فحش های دنیا را نثار عابران و پیاده روها و...
-
تناسب
28 - آذرماه - 1389 16:00
من امروز فهمیدم - بهتره بگم کشف کردم- که بین آلودگی هوا و مساحت تهران یه نسبت خیلی مستقیم وجود داره٬ از اینجا٬ از همین بالا٬ همین طبقه آخر ساختمون تا شهران و فرحزاد و کولکچال و درکه و دربند و جمشیدیه و داراباد رو با یه قدم و فقط یه قدم می شه رفت ... خوش به حالمون اهالی شهر! چه غروبی منتظرمونه. ------------------- ۱....
-
زینب
28 - آذرماه - 1389 09:02
زینب یعنی زینت پدر، و علی پدر زینب است. همه سال های زندگی زینب را تا محرم 61 هجری و دقیقاً تا غروب عاشورا می گذارم کنار، درست مثل همه سال ها و لحظات بعد از غروب روز دهم آن سال. همه حقایق معنوی و رسالت الهی و وظیفه تاریخی ات را هم، درست مثل مظلومیت برادر و جنگ نابرابر و معصومیت دختر و پیکرهای پرپر و ...، همه این ها را...
-
از ... تا ...
27 - آذرماه - 1389 11:21
ما می توانیم کارهای خارق العاده و خلاقانه انجام بدهیم، می توانیم حرف های عمیق و تاثیرگذار بزنیم، می توانیم نگاه های نافذ و سنگین داشته باشیم، می توانیم لطیف ترین احساس ها و پاکترین تمایلات را بپرورانیم، می توانیم از خود بیرون بیائیم و فراتر از آنچه هستیم و می توانیم باشیم و ... ما خیلی کارها می توانیم انجام دهیم که...
-
آذر دوست داشتنی
26 - آذرماه - 1389 18:05
چه زود آمدی و رفتی ماه آذر٬ و چقدر زود یک ماه پیرتر شد این من ِ ایستاده بر بام تو آذر٬ آستانه زمستان. ------------------------- پینوشت : و چه زمستانی در راه است.
-
محرم؛ کارناوال غم یا قصه ماتم
20 - آذرماه - 1389 09:35
اگر برای خودم می نوشتم همین عنوان کافی بود برای طرح موضوعی که سال هاست ذهن مرا نه تنها در ایام محرم که در همه مناسبات مذهبی به خود معطوف می کند، اما چه کنم که تنها برای خودم نیست که می نویسم، هر چند پیش بینی می کنم از توضیحی که بر عنوان خواهم نوشت نیز آنچه که در ذهنم می گذرد طر ° فی نخواهد بست. نمی خواهم ادای روشنفکری...
-
نقاش باران
16 - آذرماه - 1389 08:55
حدفاصل عباس آباد و فاطمی، حاشیه خیابان ولیعصر، حوالی 8 شب، مردی آرام قدم بر می دارد و پاهایش را درست می گذارد در جای پای همه رهگذرانی که پیشتر از این حاشیه عبور کرده اند. هوا در آستانه یک شب پائیزی حجم دنیای تو را فراگرفته و پرسه می زند، همچون آهنگی که حجم ذهن تو را. تو بی خیال همه برگ هایی که در زیر پایت خرد می شوند...
-
Happy kesafat day
9 - آذرماه - 1389 14:28
این «اعیاد دودیه» بدجوری داره چنبره میزنه روی آخر هفته های تهران ؟!
-
اینجا
9 - آذرماه - 1389 09:11
اینجا هوا خیلی کثیفه٬ اینجا خیلی کثیفه٬ اینجا٬
-
[ بدون عنوان ]
2 - آذرماه - 1389 10:30
یک صندلی خالی کنار رویاهایم از آن توست٬ بنشینی یا بروی دوستت دارم. ۲۲ نوامبر روز جهانی دوست های خوبه - روزت مبارک دوست من
-
دوری
30 - آبانماه - 1389 09:12
دوری چقدر مرا از خودم و از ریشه هایم دور کرده است. حالا و در همین صبح شنبه پائیزی، تحمل سرمای سرزمینم را ندارم که در آن شفافیت هوا چشمانم را در دیدن انتهای افق از رو برده است تا نگاهم در زلال این صبح کوهستانی گم شود. چقدر دوستت دارد سرزمین کوه و سرما، مردی که پشت بخاری ماشینش سنگر گرفته و نگاهش را روی هوایت کش می دهد...
-
غربت
29 - آبانماه - 1389 08:04
-
سرزمین من
22 - آبانماه - 1389 16:27
صبح که پست قبلی را نوشتم از حادثه تعطیلات پنجشنبه و جمعه برگشته بودم. کتاب و کلاس و فیلم و خواب و پارک و ... ٬ انگار از حجمی از آگاهی برمی گشتم و علیرغم حس غمگینانه ای که داشت پر بودم از امیدواری. نزدیک ظهر پیگیر کار یکی از دوستان شدم، در حقیقت واسطه ای بین دو دوست قدیمی با نام هایی دو هجای و ممتد که به بی نهایت می...