ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
هر روز به سادگی روز قبل می گذرد و ما هر روز آرام آرام پیر می شویم. دنیا خیلی بی رحم است خوب که دقت می کنی می بینی برای رسیدن به پیریت داری هی لحظه شماری می کنی ، داری برای رسیدن به مردنت هر لحظه چشم انتظاری می کشی ، دلت آب می شود که فردا چه می شود ؟ ذوب می شوی تا به انتها برسی. اصلاً همه زندگیت را فدای فردا می کنی و هیچ وقت هم به فردایی که در انتظارش هستی نمی رسی.
اینگونه است است که همه چیزت را به بازی می گیری و بعد که پیر شدی هی افسوس گذشته را می خوری ، هی درد جوانیت را به دوش می کشی ( ادا در می آوری ) چقدر محدودی ، چقدر عاجزی ، چقدر ...
فردا انتهای آرزوهای تو نیست ، فردا در همین چند قدمی است ، خیلی دست یافتنی است ، خیلی کم است. وسعت در همین امروز است ، همه چیز در همین امروز خلاصه می شود ، در همین امروز معنا پیدا می کند و در ادرک آدمی ذوب می شود.
ببین برای رسیدن به فردا چقدر وقت صرف می کنی ، چقدر زجر می کشی ، هی می می ری و زنده می شوی ، هی می آیی ، می روی ، نقشه می کشی ، خودت را گول می زنی ، به خودت کلک می زنی و لذت می بری ...
و تمام وسعت امروزت را از دست می دهی،
و چقدر همه چیز را می بازی ...
نگریز ای جان، ز بلای جانان
که تو خام مانی، چو بلا نباشد
شروع که می کنم پرم از هزار لایه حرف که هر کدام را بارها در خودم مرور کرده ام و بارها در ذهنم هجی ، اما انگار قلم و کاغذ استحاله گران دلتنگی های من اند به « سکوت » ، به « تفکر» ی که ... و نگاه های خیره ای که لایه های هوا را و تمام اشیاء مقابلش را در پی نامعلوم موهومی می کاود و از هم می درد تا به « تو » برسد ، اما حقیقت این است :
تو از دیاری دور و از سرزمین پریان نیامده ای ، چراغ جادوی من نیستی ، سکه برنده من نیستی ، تو فقط خود منی ، از جنس من ، خون من ، ...........