خورشید را دیروز ،
از پشت همین خانه دزدیدند.
امروز اما ،
در صفحه حوادث روزنامه ها نوشتند:
« بر اثر استفاده بی رویه شهروندان ،
خورشید تمام شد. »
غریبه پشت غریبه ، آشنا می شوند می روند ،
و همین طور فصل فصل داستان زندگی آدمها شکل می گیرد ، انسجام پیدا می کند ودر کتاب جهان نقش می بندد.
آدم ها یک مطلب دنباله دار در روزنامه زندگی اند ، پاورقی اند ، هر روز قسمتی از « هستی»شان به چاپ می رسد ودر مقابل هزاران چشم غریبه یا آشنا پشت دکه های بودنشان به معرض نمایش گذارده می شوند و هر کس که دوست داشت می تواند مطالعه شان بکند، یا فقط تیترها و عکس هایشان را دید بزند، یا بی تفاوت از کنارشان بگذرد ، یا حتی ...
اما ناراحت نباشید ،
این یک ماجرای دو طرفه است.
و آنگاه انسان
نشسته بر سر سنگی
پشیمان از کِرد و کار خویشتن .
من ،
به تو نان دادم
با پرّه های نازکی لز تره
که قاتق نان کنی...
(احمد شاملو)
واماانسان حکایت ناشناختگی است ...
من این ادعا را به کنکاش و تحلیل و احیاناً انتقاد می گذارم و نظراتتان را منتظرم.
باید برای رسیدن به آرامش خودم را در خودم غرق کنم و دست برآرم به چیدن از درختی که جزخویشتنم، میوه ای بر نخواهد داد. گم شوم در لابلای بودنم ودر سایه روشن این دقیقه های بیهوده که به جنون می کشاندم، محو گردم.
«تو» بهانه ای
و بهانه برای کسی که در خویش غرق است بجز دستاویزی برای رسیدن به آرامش ،چه می تواند باشد ؟
جهان چه وحشیانه دهان باز می کند و تو را چشم باز کرده ، نکرده در خویش می بلعد و از تو چه چیز می ماند جز توهمی از حس بودن ، از تو چه خواهد ماند جز آوازی ، مرثیه ای ، خاطره ای که در پیچ و خم این هزار توی نافرجام گم می شود ، از تو چه خواهد ماند جز هیچ ...
باران قطره قطره سیلاب می شود و این طوفان لعنتی که چند روزی است نطفه بسته است ، عنقریب همه مرا درمی نوردد ، در خود می پیچد و به بیراهه های جهان می برد ...
گوشی را که با عصبانبت سرجایش گذاشت
زیر لب چیزهایی گفت که شنیده نمی شد
و بعد
آرام اما سریع گفت :
« دیگه بهش زنگ نمی زنم،
.... تا یه مدت زیادی »
و همچنان که قدم بر می داشت
به جمله هایش اندیشید :
... تا
ف ر د ا ...
سلام...
با توام،
خود تو
مگر در این خیابان های سرد و وحشی
کسی جز من و تو
- عاشق -
هست ؟