من معتقدم هر چه درباره انسان گفته اند ،
فلسفه و شعر است ٬
و آنچه حقیقت دارد جز این نیست که انسان تنها
آزادی است ٬
و شرافت ٬
و آگاهی ٬
« دکتر علی شریعتی ».در راه خدا کرد ٬ حتی و اینها چیزهایی نیست که بتوان فدا
هر روز به سادگی روز قبل می گذرد و ما هر روز آرام آرام پیر می شویم. دنیا خیلی بی رحم است خوب که دقت می کنی می بینی برای رسیدن به پیریت داری هی لحظه شماری می کنی ، داری برای رسیدن به مردنت هر لحظه چشم انتظاری می کشی ، دلت آب می شود که فردا چه می شود ؟ ذوب می شوی تا به انتها برسی. اصلاً همه زندگیت را فدای فردا می کنی و هیچ وقت هم به فردایی که در انتظارش هستی نمی رسی.
اینگونه است است که همه چیزت را به بازی می گیری و بعد که پیر شدی هی افسوس گذشته را می خوری ، هی درد جوانیت را به دوش می کشی ( ادا در می آوری ) چقدر محدودی ، چقدر عاجزی ، چقدر ...
فردا انتهای آرزوهای تو نیست ، فردا در همین چند قدمی است ، خیلی دست یافتنی است ، خیلی کم است. وسعت در همین امروز است ، همه چیز در همین امروز خلاصه می شود ، در همین امروز معنا پیدا می کند و در ادرک آدمی ذوب می شود.
ببین برای رسیدن به فردا چقدر وقت صرف می کنی ، چقدر زجر می کشی ، هی می می ری و زنده می شوی ، هی می آیی ، می روی ، نقشه می کشی ، خودت را گول می زنی ، به خودت کلک می زنی و لذت می بری ...
و تمام وسعت امروزت را از دست می دهی،
و چقدر همه چیز را می بازی ...
نگریز ای جان، ز بلای جانان
که تو خام مانی، چو بلا نباشد
شروع که می کنم پرم از هزار لایه حرف که هر کدام را بارها در خودم مرور کرده ام و بارها در ذهنم هجی ، اما انگار قلم و کاغذ استحاله گران دلتنگی های من اند به « سکوت » ، به « تفکر» ی که ... و نگاه های خیره ای که لایه های هوا را و تمام اشیاء مقابلش را در پی نامعلوم موهومی می کاود و از هم می درد تا به « تو » برسد ، اما حقیقت این است :
تو از دیاری دور و از سرزمین پریان نیامده ای ، چراغ جادوی من نیستی ، سکه برنده من نیستی ، تو فقط خود منی ، از جنس من ، خون من ، ...........
بارانم خوش ئه و ی
ئه گه ر چی سه د جار ژووانی لی تیکداوم ...
گوتت :
دیم ،
ئیواره یه کی شیدار ،
به دوو چه تر و باوه شی بارانه وه .
سه د ساله ،
به چه تریکه وه ،
له دوایین ویستگه ی شه ودا،
چاوه روانتم ....
توضیح و پوزش : متاسفانه فونت کردی نداشتم ، به همین خاطر نتوانستم فونتیک ها را بگذارم.
زمستونِ خدا سرده ٬ دمش گرم
زمینو مثلِ یخ کرده ٬ دمش گرم
تو آئین خدا لوطی گری نیست
خدا نامردِ نامردِ ٬ دمش گرم
....
بعضی وقت ها یک اتفاق ساده ، تاثیرات عمیقی ایجاد می کند که وقتی از آن حرف می زنی ، به هیچ وجه عظمت و حجم تاثیرات را نمی تواند منتقل کند.
دیروز وقتی برنامه امتحانی را روی بورد دیدم برای یک لحظه اصلاً باورم نمی شد این قدر سریع به آخر ترم رسیده باشیم. نه اینکه یکی دو سالی است از درس و امتحان و دانشگاه دور بوده ام انگار این حال و هوا فراموشم شده بود ، شاید هم از حجم تحقیق ها و درس هایی که باید در این فرصت کم انجام دهم در هراس افتادم یا شاید واقعاً کمی محافظه کار و حساب گر شده ام . در هر صورت پس از گذشت یک روز از آن اتفاق ساده هنوز شک دارم که بتوانم در این زمان اندک از عهده اش برآیم ، خصوصاً با اینهمه کار که توی اداره روی سرم ریخته و بقیه دردسرها ............
ای کاش کسی پیدا می شد
کمی برایم دعا می کرد ..