کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

فراگرد

 

صبح که از خواب بر می خیزی غمگینی، 

شب که به خواب می روی غمگینی،

و همیشه می اندیشی ...

این همه غم٬ 

از حادثه آن خواب است

یا

فاصله این بیداری !؟؟

تهران این روزها

حالا قریب به یک ماه است از روزی که گفته بودم منتظرم بمانید گذشته‌‌ است؛ توی این روزها؛ بهار با همه مختصاتش آمد؛ نوروز هم همینطور؛ آمد و رفت؛ من هزاران کار انجام دادم که دوستشان نداشتم: و هزاران کار که دوست داشتم انجامشان بدهم اما نشد.

نمی دانم واقعاْ‌ چه کسانی منتظرم بودند؛ اما من همشان را دوست دارم خیلی بیشتر آنچه بتوانم تشریحش کنم.

می دانید اینجا تهران است و تهران در این روزهای اول سال که برگ های سبز زاده می شوند و تند تند بزرگ و بزرگتر می شوند و تا زمانی که غبار معده این همه ماشین چسبیده به خیابان های شهر رویشان را کدر نکرده است. حالا که هوا در دو راهی سرد و گرم شدن است. حالا که البرز مثل کوه های ولایتمان بزرگ و شگرف و با عظمت دیده می شود و هوا سبک و تازه و فٍرٍش ته احساس تک تک سلول های ششهایم را ذوق زده می کند؛ حالا که شبهای بی ابر می توانم چشمک زدن ستاره ها را به سامیار نشان بدهم و مثل کارگاه های عملی ذهن تئوریزه شده اش را با مفاهیمی مثل «ستاره» آشنا کنم و خلاصه حالا که دلم می خواهد فقط در تهران باشم تا آمده نیامده این روزها نروند و من بعدها در خودم به دنبال خاطره آن ها باشم؛

از پشت همه روزهای این ماه که از پس منتظر گزاردنم گذشت و در انتهای روشنایی این یکشنبه؛ بعد از همه جنجال ها و دلهره ها و پریشانی ها و حرف و حدیث های چند روزه؛ در آستانه یک تصمصیم مهم برای بوجود آوردن تغییر در منی که به قول پیتر دراکر به مرز بی لیاقتی رسیده است ایستاده ام و از صمیم قلب دلم می خواهد همه کسانی که منتظرم بوده اند و دوستشان دارم؛ تنشان را به حال و هوای این روزهای تهران سپرده باشند.


دلم برایتان تنگ است


من کی ام؟

حالا پس از این همه سال آمده ای تا بپرسی که تو کی هستی؟ آن هم از خودت!

حالا درست پس از این چند سال و اندی از مرز « ... از این ناشناختگی» آمده ای تا دنبال خودت بگردی؟

این ها اولین سوال هایی بود که در این رجعت دوباره، خودِ خودم از خودِ بی خودیم می پرسد.

انگار ثمره این چندسال و اندی نبودن و نیامدن و نپرسیدن، زایش این سوال شگرف بود  که به اندازه همه دانایی ها و ایضاً نادانی هایم بزرگ است و غریب و وهم انگیز .

یادم می آید در همین چند سال و اندی که چیزی اینجا و ایضاً هیچ جای دیگر ننوشته ام (البته از این دست نوشته ها) بارها نقشه هایی می کشیدم برای راه اندازی حرکتی در خودم، در اطرافیانم حتی، در همین فضای مجازی نیز. مثلاً یادم هست دلم خواسته بود وبلاگی با نام «خیابان های تهران» راه بیندازم و تجارب همه خیابانگردهای این شهر را به ریزه ریزه زندگی هایی که در حادثه همین خیابان ها اتفاق می افتد بیازمایم.

یادم می آید می خواستم پایگاهی درست کنم برای هرکسی که دلش می خواهد بیاید و دق دلش را در این فضای مجازی خالی کند. یا حتی یادم می آید هزار بار به خودم گفته بودم بلند شو پسر، سری به آغوش مجازی این صفحات بسپر، ببین کسی بعد این چند سال و اندی از تو یا از خاطره تو سوالی گرفته است و دریغ که همه این ها فقط در اندیشه ام می گذشته است.

حالا که فکر می کنم می بینم که خیلی چیزهای دیگر هم یادم هست که می خواسته ام انجام بدهم اما دلم نمی خواهد بنویسمشان. حالا فقط دلم می خواهد با صدای بلند اعلام کنم که من بعد از گذشت این چند سال و اندی باید رجعتی دوباره می داشتم به خودم و خویشتنم. شاید بازگشتی، وراندازی، بازبینی ای حتی هبوطی از این خود پریشان در خویشتنم.

و درست به همین دلیل است که با این سوال به شما برگشته ام، منتظرم باشید ...

                                                                                                    واقعاً من کی ام؟!

تا سپیده

دلتنگی ها نگران نباشید من گاهی وقت ها می آیم!!

نشسته اند ملخ های شک به برگ یقینم

                                                        ببین چه زرد مرا می جوند ٬ سبزترینم

 

انتظار کشیدم نیامدی٬

                                  راهی همان راهی شدم که می خواستم ...

اول ٬ دوم

در یکی از همین روزهای اول یا دوم  همین ماهها به دنیا آمدی

                                                     در یکی از همین روزها هم ٬ شاید ....

 چه علاقه اتفاقی ای بین من و این روزها بوجود آمده است .

همه چیز انگار اتفاقی است . حتی همین روزها ...

گر بدینسان زیست باید پست ٬

               من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم ٬

                                                        بر بلند کاج کوچه بن بست.

گر بدینسان مرد باید پاک ٬

              من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود

                                                     چون کوه ٬

                                                                یادگاری جاودنه

                                                                بر قرار بی بقای خاک .