۱) منطق
خدا که پول نمی ده ...!
عابر بانک پول می ده.
2) دوباره منطق
وقتی از چیپس من می خوری،
زودتر تموم می شه ...
3) احساس
من
فقط بخاطر تو
اومدم دنیا.
سامیار
(۱)
چشمانت بازیگراند
و لبانت
به رقص٬
هجاها را
استحاله می کنند.
(۲)
سرم را روی سینه ات می گذارم
تا کلماتت را
با غم های حقیقیشان بفهمم ...
در چشم های تو راز غریبی است،
در چشم های من اما،
«تو»
بیتوته کرده ای.
در دست های من، راز غریبی است،
در دست های تو اما،
-انگار-
نقشه کودتایی
نقش می بندد.
از ادامه این راه
بوی جنون می آید،
بیا با هم بر گردیم.
در ابتدای راه
خانه هایمان هنوز چراغانی است،
مادرنمان،
آب و آئینه در دست
رفتنمان را باور نکرده اند ...
بیا،
کودکیمان را کجا جا گذاشتیم؟
همانجا آنقدر «باران» هست
که می شود
در آغوشش خوابید.
بیا،
در انتهای این راه
کسی منتظر من و تو نیست ...
گریه ات می گیرد وقتی دلت می گیرد و دلت می گیرد وقتی نمی توانی گریه کنی ...
هر روز از صبح هزار دلیل می بینی برای آن که این چرخه بی نتیجه، مکرر شود.
حالا حتی ردپایشان را به خواب هایت نیز کشیده اند ...
یک قاب عکس ، درونش تویی ...
و بعد
یک جفت چشمِ تا به ابد منتهی
و بعد
پلکی که می نشیند به روی پلک
یک جفت چشم ، درونش تویی
و بعد ...
چشمانت را به سمت من نشانه رفته ای!
پلک ات را که ببندی٬
برق
جهان را فرا می گیرد
و من
در قرنیه ات جاودانه می شوم ...