مدت هاست با خودم فکر می کنم ٬با خودم کلنجار می روم ٬ با خودم سر وکله می زنم ٬ حتی با خودم بگو مگو هم کرده ام که :
در این صفحات مجازی چه بنویسم ؟
بعد از این همه غیبت شاید نوشتن هر چیز کار صحیحی نباشد ٬ جز اینکه بگویم :
سلام :
ای همه دوستان مجازی من .................
بهار می آید ٬
درخت ها شکوفه می دهند ٬
حتی اگر هزار لایه زنجیر به دور آنها کشیده باشند ٬
تو اما ٬
درخت نیستی ....
دنیا چهار قسمت است ،
دو قسمتش ،
چشمان آبی خواهر من است
که نمی دانم
نصیب چه کسی خواهد شد.
و دو قسمت دیگرش ،
چشمان سیاه من
که نمی دانم
چه کسی آنها را از خواهرم می گیرد.
پینوشت :
· این شعر را در سال 1377 گفته ام.
· هیچ وقت در فضای حقیقی حس خواهر داشتن را تجربه نکرده ام.
· این شعر پیش زمینه شعر دیگری است.
صندوق پستی خالی ایست ...
نظری برای تائید وجود ندارد ...
حرفی هم برای گفتن نیست ...
پس به قول آن شاعر :
آهسته آهسته برخیز ٬ آهسته آهسته برگرد ...
امشب وقتی طبق عادت معمولم سر سفره شام ٬ استخوان گوسفند را به دندان می کشیدم برای اولین بار با خودم فکر کردم : راستی تا چند وقت قبل این استخوان در کجا بوده و چه کاری انجام می داده است.
یاد حکایت آن قصاب خوش طبع افتادم که بر سر در دکانش ٬ در کنار شقه گوسفند این شعر را آویخته بود که :
سزای من کز خار بیابان خورده ام ٬ این است
سزای تو کز بن ران من خوری چه خواهد شد