ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
پخشی توی زندگی ات. از هر طرف همه هستند، همه کسان، همه چیزها، حکایت ها، دلخوشی ها، همه وابستگی هایت، دلبستگی هایت. مثل همه آدم ها.
بعد یک صبح از خواب بیدار می شوی و مثل همیشه می خواهی زندگی ات را شروع کنی، با جزئیات روزمره اش، با قصه های دنباله دارش ...، می کِشی و می شوری و می خوری و می نوشی و می پوشی و ... می زنی بیرون! و می خواهی بزنی بیرون، که انگار دستی نگه ات می دارد. بر می گردی .. هیچکس نیست!؟ اما تو نگه داشته شده ای ..، تو مانده ای در میانه یک کوچه .. و زندگی ات انگار از دریچه یک دوربین به تو لبخند می زند، انگار دست از کیف ات رها می کنی، از خانه و ماشین و زندگی و پول هایت، از ساعت و موبایلی که دوستش داری. بعد .. از کار و مشغله و برنامه های فیکس شده ات، از پروژهایی که دارند به ثمر می نشینند. بعد .. از همه کسانت، همسایه و نانوایی و بقال و همکار و رئیس و دوست و خواهر و برادر و پدر و مادر و ...، بعد .. از تمام افتخارات و مدال ها و مقام هایت، از فن و علم و تجربه هایی که آموخته ای حتی.
همین طور دوربین که دور می شود، مرحله به مرحله همه از اطرافت دور می شوند و تو تنها تر می مانی و خالص تر و خودت تر ... می روی به سمت تک عنصری های جدول، بی طعم و رنگ و لعاب و بو و مزه و ... .
به اینجا که می رسم .. بعداش چیزهایی هست که نمی توانم بنویسمشان، بخاطر آنکه نمی دانم چگونه بنویسمشان، می رسم به یک درکِ نانوشتنی، به یک حسِ لاتشریح، به یک فهمیدن ِ نافهمیدنی.
-------------------------------
چقدر بده که آدم بفهمه که فهمیدن زندگی واقعاً نافهمیدنی ست
فهمیدن زندگی واقعاً نافهمیدنی ست؟؟