کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

مرگمزه

 

همه ما مرگ را تجربه کرده ایم، گاهی نزدیک، خیییلی نزدیک.

دور که می شوی از این تجربه، ناخودآگاهت به سمت فراموشی می کشاند انگار دوستش ندارد و البته تجربه چندان دوست داشتنی ای هم نیست. اما حقیقت هم همیشه دوست داشتنی نیست، در ذهن بشری حداقل اینگونه است.

با این وجود وقتی از پوسته ات بیرون می زنی و حقیقت تجربه های خیلی نزدیک را بی پرده مرور می کنی، دستی عجیب ترا می گیرد و جدا می کند از آنچه ساخته ای و بافته ای و با خودش می کشاند به مرزهایی که همه داشته هایت و ساخته هایت سکوت مطلق اند، نیستند، ناتوانند. تو مانده ای و جهانی از یک «هیچِ» بزرگ. تو مانده ای و فهمی در اعماقت که هیچ زبانی را یارای گفتنش نیست. تو می مانی و یک حقیقت محض به نامِ ... انسان.

رمضان در سه گانه سوم اش نشست. سال ها پیش برای تولد دوستی نوشته بودم : «روز تولد یک زمان حقیقی برای واقعیت تو نیست، چرا که «زمان» حقیقی نیست. روزها «بهانه» اند برای ناخودآگاه بازیگوشِ ما». برای واگویه لایه هایی از حقیقت های فراموش شده ما و برای بازخوانی آنچه در زبان نمی آید ..       

 

چقدر دلم برایت تنگ شد.

اللهمّ انی اسئلکَ ...   یادتان نروم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد