کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

عشقاعشق

 

اول می ایستد، ... چند بار می خواهد بنشیند اما دوباره این پا و آن پا می کند، چقدر فکر پشت سر هم صف کشیده اند، کدامش را باید انتخاب کند؟ سرانگشتی هم که حساب می کند، می بیند خیلی زیاداند. حتی وقتی به مهمترین آنها فکر می کند هم، می بیند که تعدادشان زیاد است. تازه انتخاب یکی از میان اینهمه موضوع، اینهمه فکر ِ صف کشیده، خودش مثل فتح قله اورست می ماند.

یکی دو بار می چرخد لای انگشتانی که صمیمانه او را در آغوش گرفته اند، انگار همانقدر که خودش از این چرخیدن لذت می برد، انگشت ها هم همانقدر کیف می کنند! این را از فشارهای انگشتان در انتهای هر چرخش می فهمد. شاید هم از حرصشان باشد اما او اینجوری بیشتر دوست دارد ... به خودش که نگاه می کند می بیند چه حکایت های عجیب و خاموشی با این انگشت ها داشته است که همیشه در حاشیه همنشینی هایشان مغفول مانده و به فراموشی سپرده شده است.

حالا درست تر که فکر می کند می بیند بیشتر از هر چیز دیگری، عاشق این انگشت هاست. همان وقت هایی که بغلش می کنند و توی هوا می چرخانندش و لمس اش می کنند و نوازشش می کنند و می فشارندش ... شادی ها و غم ها و اضطراب ها و التماس ها و آه ها و دلتنگی ها و دلهره ها و کشف ها و خلق ها و دردها و ضعف ها و شوق ها و شورها و ... همه را روی پوستش، بارها و بارها حس کرده است ... چه عشق بازی هایی که نکرده اند، بی آنکه کسی بداند، حتی بی آنکه خودشان درگیر و مقهور و محصورش شده باشند!

دلش می خواهد این بار که می نشیند، از میان اینهمه فکر صف کشیده، هیچکدامشان را انتخاب نکند. دلش می خواهد اینبار که می نشیند، فارغ از اینهمه هیاهوی رنگرنگ، فقط از خودش، از انگشت ها و از حکایت این عشق صمیمی و خاموش

                                                                             بنویسد ...

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدیه 30 - بهمن‌ماه - 1389 ساعت 02:12 ب.ظ http://sarbehavam.persianblog.ir

چقدر فکر پشت سر هم صف کشیده اند، کدامش را باید انتخاب کند؟!!! :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد