از همان 15 سال پیش باید همه چیز را تمام می کرد! خودش هم تصویر درستی از اینهمه اسرار برای بودن چنین وضعیتی توی همه این سال ها، ندارد. نگاهی که به گذشته می اندازد، چه روزهایی را می بیند که رفته اند و دیگر بر نمی گردند. زمان ِ کمی نیست، حساب کن! شب بیست ساله باشی، صبح سی و پنج ساله برخیزی ... برایش مثل یک خواب سنگین است.
در را باز می کند، چادر را سر می اندازد و می خواهد بیرون برود که فکری نگهش می دارد! بر می گردد و در آینه کنار جاکفشی نگاهی به صورتش می اندازد ... درست نمی داند چقدر تغییر کرده است، با خودش می گوید : کاش می شد مثل همین آینه با یک دستمال نمناک غبار را از روی صورتش بر می داشت! چیزی انگار از ته آینه ذهنش را گره می زند، اشک می آید تا لبه چشمانش که ... انگار خودش را از گذشته کنده باشد، سرش را تکان می دهد و می آید به زمان حال ... بلافاصله نگاهی در محتویات کیف چرمی قهوه ای رنگش می اندازد .. دنبال چیزی می گردد، چیزی که انگار در همان 15 سال پیش جایش گذاشته است. برای یک لحظه از رفتن پشیمان می شود، دلش می خواهد کسی آنجا می شد تا یک دل سیر کنارش گریه می کرد ...
دوباره همه این دو سه هفته اخیر را در ذهنش مرور می کند ... از آن اتفاق ساده در راه رو منتهی به سالن انتظار راه آهن تا همین نگاه های نافذ و معنی دار عمه خانم، دم پله های طبقه پایین ِ دیروز غروب. خودش هم نمی داند چرا یاد داستان «تصمیم کبری» می افتد که لبخند روی لبش می نشیند. دو دلی روی همه وجودش چمبره زده است، این جمله هی توی ذهنش پر رنگ می شود که : « و آدمی باید هستی خود را تصدیق کند»، « و آدمی باید هستی خود را تصدیق کند» و ...
همه انرژی اش را جمع می کند، نگاهی به آینه می اندازد، چادر را سرش بر می دارد و پرت می کند روی دسته مبل ... بعد در حالی که توی آینه به خودش لبخند می زند ...
از خانه بیرون می رود.