کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

قورباغه

 

یکی بود، یکی نبود

یه قورباغه بود کنار یه برکه، صبح که از خواب بیدار شد، پر از یه حس غربت بود، اونقدر که دلش می خواست گریه کنه. به همین خاطر پرید توی آب، غافل از اینکه برکه پر از سنگه. همین که پرید دهنش خورد به یه تخته سنگ و دندونش شکست ...

حالا کنار برکه نشسته،

                  نمی دونه بخاطر غربتش گریه کنه یا بخاطر دندونش!

نظرات 2 + ارسال نظر
MEHRANI 23 - بهمن‌ماه - 1389 ساعت 02:44 ب.ظ

این قورباغه یه وقت خدای نکرده الاغ نبوده

الاغ ... ؟

عاطفه اسکندری 24 - بهمن‌ماه - 1389 ساعت 12:18 ب.ظ http://www.atefeeskandari.blogfa.com

بالاخره دندون دردش که آروم میشه، ولی درد غربتش چی؟!

مهم انتخاب تو لحظه است ... وقتی پای فلسفه لنگه !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد