ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
همین که از در ساختمان داخل حیاط می شوم٬ با خودم می گویم : چه روزیه امروز.
بوی باران مرا در می نوردد. حس می کنم تا سینه در این باران باریده فرو رفته ام و قدم که می زنم از اطرافم موج می زند٬ باران.
در آستانه این زمستان٬ یاد بهارهای گیلان افتاده ام ... چه روزی می شود امروز ...
بارانهای گیلان...خستهام از این بی بارانی
چه حالی داره می ده به شبای این روزای تهران٬
باران.
آره٬ مخصوصاْ امروز صدای چهچه سره قناری همین دم صبحی به وضوح منو وادار به ایستادن و گوش دادن کرد٬ در این هوای پس از باران ...
من هیچ وقت نفهمیدم قبلشو بیشتر دوست دارم ...یا خودشو وقتی می باره...یا بعدش رو...
این ها توصیف بعد از حادثه است. والا ما روی طیفی از قبل تا بعدش زنده ایم.