کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

دومین تجربه

 

همانطوری که با دستش از میله اتوبوس آویزان شده است کیفش را به شانه آویزان کرده و آن طرف خیابان را نگاه می کند، با خودش فکر می کند : اینهمه آدم غریبه در آن پیاده رو به دنبال چه می گردند؟

پیرمردی که چند دقیقه پیش جایش را به او داده بود، با دست آستین پسر را تکان می دهد : کیفت رو بده برات نگه دارم. جواب می دهد : خوبه، راحتم.

خودش هم نمی داند چرا یاد دختری می افتد که موقع سوار شدن، نگاهشان با هم تلاقی پیدا کرده بود. پیش خودش فکر می کند : چقدر آشنا بود؟؟ سنگینی نگاهش را هنوز روی حجم بودنش حس می کند، سرش را به سمت چپ می چرخاند، از لابه لای جمعیت چیزی پیدا نیست ...، راننده داد می زند : ایستگاه توانیر، جا نمونید!

 

سکانس بعد

برای قدم زدن و نفس کشیدن در حاشیه این خیابان بلند فرصت کم نبوده است، اما همیشه زمان زودتر از آنچه هست می گذرد. آسمان و ریسمان کردن تجربه همیشگی این قدم زدن های مشترک است، لااقل در همین دو ماه گذشته این حکایت به گواهی یادداشت های دفترچه آبی رنگ کز کرده در گوشه کوله آویزان از شانه های ظریف این قدم های دخترانه بیست و هشت بار تکرار شده است. از دومین اتفاق ساده در بعد از ظهر آن روز اتوبوس سواری، تا همین دیشب، همه چیز آنقدر سریع و شیرین تجربه شده که حادثه امروز صبح، چیزی مثل محال می نماید، حادثه ای که ثمره اش سکوت و بغض چمبره زده بر قدم زدن های این غروب سرد و طاقت فرساست.

اشک های ناخودآگاهش را با گوشه دست قایم می کند، با خودش می گوید : این همه آدم غریبه توی این پیاده رو، چرا پرسه می زنند؟ دلش نمی آید از پیله اش بیرون بیاید، وقتی همه چیز از همان ابتدا از صد شروع شده است، فرصت برای تجربه و خطا نسیت. همه لحظات با همه جزئیات، بارها و بارها در ذهنشان مرور می شود. طعم واژ ه های دچار، غریق و مبتلا را از همان اول عمیق تر از «عشق» به تجربه مشترک نشسته اند. دلش می خواهد دستانش را به سقف آسمان بیآویزد و آنسوی همه انسان ها را ببیند ...

 

سکانس قبل

اصلاً مهم نیست چرا؟ اصلاً مهم نیست چطوری؟ اصلاً مهم نیست به چه دلیلی؟ به چه قیمتی؟ ... اصلاً وقتی قرار نیست چیزی تغییر کند، وقتی هیچ تلاشی نمی تواند چیزی را به حالت اولش برگرداند، وقتی نتیجه همین نتیجه است، چه اهمیتی دارد بدانیم چه چیزی، چه کسی، چه جبری، چه تقدیری، چه تقریری، چه زوری، چه طالع ای، چه عاقبتی ... حکم کرده است تا قدم زدن های بیست و نهم در انتهای آن خیابان بلند به انتهای خط برسند.

 

سکانس بعد از سکانس بعد

شب بیست و نهم، غریبانه ترین شب تاریخ است، در دو نقطه از این شهر که تعادل جهان را برقرار کرده اند، اما روزهای پیش رو .. تصور کن از همین فردا توی آسانسور، توی راه رو، دم در ورودی ... سلام خانم ِ ... سلام آقای ِ ...، تصور کن نگاه را از چشمانت بگیرند و مجبور باشی ببینی، کلمه را از زبانت بگیرند و مجبور باشی حرف بزنی، صدا را از گوش هایت بگیرند و مجبور باشی بشنوی، خاطره را از احساست بگیرند و مجبور باشی فکر کنی ... تصور کن ..

این ها هزاران بار می آیند و می روند در ذهن قدم هایی که هر کدام در یک گوشه شهر چمباتمه شده اند و دستانی که بر آن ها چمبره زده اند و چشمانی که ...

 

سکانس فردا و فرداها

سلام آقای ِ ... سلام خانم ِ ....

(خداحافظ همه روزهای و خاطره های این دو ماهی که گذشت، مواظبتان باشید)

 

 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن.1 : این تجربه جدید در نوشتن داستان کوتاه را دوست دارم، حسی می گوید من یک داستان نویس قوی می شوم با سبک عجیب اش.

پ.ن.2 : یادم باشد روزی حسم را درباره کلمه های دچار، غریق، مبتلا  ... همین جا بنویسم.

نظرات 3 + ارسال نظر
سکانس بعد از قبل 13 - دی‌ماه - 1389 ساعت 11:10 ق.ظ

اولین تجربه ات بیشتر داستان بود تا دومین تجربه ات. تو اولی فضاسازی داشتی شخصیت پردازی و موقعیت اما تو دومی افتادی به دام چرت و پرت گوئی. به نظر می آد تجربه دوم رو می تونستی تا قیامت ادامه بدی- مواظب باش- واسه داستان این یه سمه!
به امید روزی که پی نوشتهات به متن تبدیل بشند.

کاش می دونستم کی هستی٬‌ هر چند حدس می زنم. دوباره بیا سامی.

عاطفه اسکندری 13 - دی‌ماه - 1389 ساعت 02:43 ب.ظ http://www.atefeeskandari.blogfa.com

"برای قدم زدن و نفس کشیدن در حاشیه این خیابان بلند فرصت کم نبوده است، اما همیشه زمان زودتر از آنچه هست می گذرد. "
....

شاعرها داستان نویس ها را می فهمند؟
من که هیچ کدامش نبودم٬ اما شما می توانید به این سوال من پاسخ دهید ...

عاطفه اسکندری 15 - دی‌ماه - 1389 ساعت 10:35 ب.ظ http://www.atefeeskandari.blogfa.com

این روزها من کمتر از همیشه شاعرم، ولی حس میکنم شما بیشتر از همیشه هم شاعرید و هم نویسنده.
اینو پست هایی که میذارید شهادت میدن و هم نگاههای متفاوتتون به پیرامون.

کمی شکسته نفسی٬ کمی غلو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد