دوری چقدر مرا از خودم و از ریشه هایم دور کرده است. حالا و در همین صبح شنبه پائیزی، تحمل سرمای سرزمینم را ندارم که در آن شفافیت هوا چشمانم را در دیدن انتهای افق از رو برده است تا نگاهم در زلال این صبح کوهستانی گم شود.
چقدر دوستت دارد
سرزمین کوه و سرما،
مردی که پشت بخاری ماشینش سنگر گرفته و نگاهش را روی هوایت کش می دهد و به این می اندیشد که چقدر این سال های دوری٬ تو را از او و او را از خودش دور کرده است.
پینوشت :
1. ۱. دیروز صبح بعد از اینکه مطلب بالا را با انگشتانم روی صفحه 3.۷ اینچی موبایل تایپ و بعد منتشر کردم فکر نمی کردم فقط عنوان آن درج شده باشد، امروز که در بازگشتم به پایتخت ماوقع را دیدم، خواستم متن را هم به عنوان اضافه کنم، اما بعد بخاطر کامنت یکی از دوستان عزیزم و حس قشنگش متن را با عنوان جدیدی اضافه می کنم.
2. ۲. ماه پیش خیلی اتفاقی به نگهبان خوابگاه زمان دانشجویی که گاهی با هم می گفتیم و می خندیدیم برخوردم، گفتم : شمشکی تو هنوز توی شمشک زندگی می کنی، میای و میری؟! گفت : آره، ما مثل شما نیستیم که خودمون رو به پایتخت بفروشیم ... یادمه که بعدش با خودم به یک «خود فروشی» جدید فکر می کردم ! ...