ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
صبح که پست قبلی را نوشتم از حادثه تعطیلات پنجشنبه و جمعه برگشته بودم. کتاب و کلاس و فیلم و خواب و پارک و ... ٬ انگار از حجمی از آگاهی برمی گشتم و علیرغم حس غمگینانه ای که داشت پر بودم از امیدواری.
نزدیک ظهر پیگیر کار یکی از دوستان شدم، در حقیقت واسطه ای بین دو دوست قدیمی با نام هایی دو هجای و ممتد که به بی نهایت می رسند. قرار بود واسطه ای درست شود تا یکی را سرکار بگذارند! آخر ماجرا گفتند آیا طرف گواهینامه رانندگی موتورسیکلت دارد یا نه و من هم پرسیدم ... یک ساعت بعد پاسخ با این سوال شروع شد که : آیا می دونی تبعات جنگ زدگی چیه؟
من فلسفه بافی می کردم و تجربه شخصیم را می گفتم که : بخشی از خانه پدری را به یکی از اقوام فراری از سرزمین های جنگ سپرده بودیم و تفنگی که برایم هدیه خریده بودند و ... و او می گفت : طرف گواهینامه نداره برای اینکه پول اضافی برای امتحان رانندگی نداشته، برای اینکه دغدغه زندگیش و دغدغه تامین مایحتاج اولیه زندگیش به اون اجازه نداده که به گواهینامه فکر کنه، برای اینکه قربانی جنگ بوده و قربانی جنگ حرف یه روز و دو روز نیست، حرف یه زندگیه. هیچی سر جاش نمی مونه ... آه که چقدر بی سرزمینی سخته.
یاد چقدر کارها افتادم که بخاطر بی پولی و بی سرزمینی از دستشون داده بودم و هجمی از غم روی سرم آوار شد. برای خودم، برای تو و برای همه آدم های بی پول و بی سرزمین، بغض گلویم را فشرد.
با خودم فکر می کنم بلند شوم و بروم در همین دامنه تهران روی قله دماوند بایستم و دستانم را سایه چشمانم کنم و چهارسوی این کره خاکی را دید بزنم به دنبال بادی که بیاید و مرا و همه غم ها و تنهایی های مرا با خودش ببرد آنسوی همه سرزمین ها، آنسوی همه سرزمین ها.
یکبار همین کار را کردم.اما خب..چون من سبک تر از غم و غصه هایم بودم ...من را به جای ان ها برد
به این فکر نکرده بودم. شاید سرخپوست ها به همین دلیل است که اینهمه خرت و پرت به خودشان وصل می کنند.