کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

ناخن های سفید نقاشی شده

هر وقت توی خیابان ها هستم و چشمم می افتد به افرادی که دردمنداند، افرادی که دست تقدیر یا قسمت و یا حتی خودشان باعث گرفتاری و دردسر برایشان شده، حالم گرفته می شود، این البته یک حس طبیعی باید باشد و احتمالاً خیلی ها اینگونه اند، اما بخش غیر طبیعی اش این است که تقریباً اکثر اوقات در مقام مقایسه و مقابله بر می آیم و بلافاصله چشمم می افتد به دختران یا زنانی که شکل طراحی سر و صورتشان و نوع پوشش تن و بدنشان و فرم رفتار و گفتار و سکناتشان و خلاصه موجودیتشان و حجمی که از فضای خیابان را اشغال کرده اند برایم عذاب آور می شود. دلم می گیرد، حالم دگرگون می شود و آرزو می کنم همه دنیا فریاد شود تا از گلوی من بر سر آن ها بریزد. این البته نه به آن خاطر است که من از آرایش و نوع پوشش مد روز و این موضوعات بدم می آید، بلکه انگار می کنم حالم از این گرفته می شود که این خانم ها سر تا پایشان تظاهر است به آنچه نیستند و به آنچه نمی توانند بشوند، پول عزیز و گرانقدر پدرها یا شوهرها یا دوست پسرها و یا هر کس دیگری را خرج می کنند تا شکلشان را به شکلی درآورند که خودشان نیست و رفتارشان را به گونه ایی تغییر دهد که نمی فهمنداش ... بگذریم، من انگار همه تقصیر و دق دلی و غم و غصه ام را سر اینانی می ریزم که خودشان هم نمی دانند کیست اند!

مثل دیروز که وقتی رنگ پریده و عرق پیشانی پیرمرد راننده پرایدی که مرا به میدان فاطمی رساند حالم را به هم زد، خصوصاً وقتی گفت تازه قلبش را عمل کرده و از 6 صبح تا حالا مشغول کار بوده و دیگر رمقی ندارد و من گفتم وسط اش دو سه ساعت استراحت کن و او گفت : درنمیآد، خرج زندگی درنمیاد.

از ماشین که پیاده شدم اولین چیزی که به چشمم خورد دختری بود با عینک دودی و آستین جمع شده روی آرنج تکیه داده شده بر پنجره ماشین پرادویش و غرور بادکرده و سرکش اش که از هر چهار لاستیک اسپرت ماشین روی سطح خیابان پهن می شد و همه جا را به گند می کشاند و ... و من را همین طور درگیر خودم ادامه بدهید تا میدان انقلاب که از تاکسی پیاده می شوم و 10 متر جلوتر پسر 20 ساله ای را می بینم با کیفی آویزان از شانه اش و عصایی سفید در دستش که می خواهد از خط عابر پیاده به آن طرف خیابان برود ... بقیه پول را که می گیرم بلافاصله قصدم این است که بروم و دستش را بگیرم، سه قدم مانده به او، دو نفر از بین ما می گذرند٬ حجم آن ها که از مسیر نگاهم کنار می رود می بینم دختری با موهایی پریشان در باد، آستین هایی کوتاه و ناخن هایی با لاک های سفید نقاشی شده بازوی پسر را گرفته و او را راهنمایی می کند ... دلم می گیرد، اشک در چشمانم جمع می شود و پشت سر آن ها قدم هایم را می شمارم ... انگار می کنم ناخن های دختر بازوی پسر را نوازش می کنند و ذهن مرا شخم می زنند. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد