این روزها آنقدر در خودم درگیرم که نه می فهمم تو چه می گویی، نه می تونم فکرم را متمرکز کنم تا بفهمم. حتی خودم را هم نمی فهمم، حرف هایم را، کارهایم را، دوست داشتنی هایم را.
می دانی، وقتی درست فکر می کنم می بینم بدجوری دلتنگ ام، اما هر چه تلاش می کنم نمی دانم دلتنگ چه هستم؟ چه کسی؟ چه چیزی؟ چه جایی؟ انگار همه نامعلوم های جهان روی سرم تلمبار شده اند، انگار جهان با همه سنگینی اش و همه زورش روی قلبم نشسته است و لهم می کند و من دست و پا هم نمی زنم، نمی توانم بزنم. حتی فریاد که هیچ ...
تو را می فهمم، تو را من سال هاست که زندگی کرده ام، انگار از ازل با من بوده ای، از جنس من، از جنس نگاه من، خون من، روح من ... تناسخ ... می دانی تاریخ را که مطالعه می کنی، همین تاریخ کشور خودمان را می گویم، می بینی چقدر آدم ها و خانواده ها و قبیله ها و ایل و تبارها به جبر نان و خان و مالک و شحنه و شاه و شیخ و چه می دانم شاید عشق و دیوانگی و ... ول کرده اند دار و دیارشان را و کوچ کرده اند به نمی دانم کجاهایی که آنجا نبوده است، آنجایی که زاده شده اند و ریشه داشته اند. بعد در جاهای جدید یا گیر کرده اند یا دلگیر شده اند یا زمین گیر، شاید هم تب کرده باشند و علیل شده باشند، یا حتی امیر و وکیل و حاکم و ملا و ... خلاصه برنگشته اند به شهر و دیارشان به سرزمین مادری شان...
تو فکر می کنی چقدر احتمال دارد ته ته تناسخ که نه، همین اواسطش، ما را خواهر برادر هم کند، شاید هم پدر و دختر، اصلاً شاید ...
تو هر چی هستی و هر کجا که هستی باش، من انگار از تو و از جنس تو بسیار زیسته ام، این را انگار پیشترها با تئوری «پازل وجود» می فهمیدم که امروز اینگونه در ذهنم متبادر می شود .. رویاهایت را بردار، بگذار من با رویاهای خودم برقصم تو انگار اینگونه به من نزدیکتری ... حلول می کنی در من با چشمانی سبزآبی که بقول آن شاعر در دو راهی دریا چمن مردد است ...
منتظرم بمان، بعدها خوب تر از این خواهم شد، اگر چه شاید حالا بهتر باشم