کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

پایی برای 3 کار

 

فاطمی؛

دستت بعد از این کلمه کمی هوای روبرویت را جابجا می کند؛

تو غرق در افکار پریشانت به بحث داغی فکر می کنی که تا چند لحظه پیش با همکارت داشته ای تا همه فلسفه ها و منطق ها را به سیطره دانائیت بکشی و به صلابه افکار عمیقت؛ که یک پیکان دهه هفتادی تازه سبز شده کمی جلوتر از تو ترمز کند.

صندلی جلو همیشه خوب است برای اینکه مجبور نیستی به ضرورت شرع و عرف و اخلاق و ایضاً جبر مکانیکی هی خودت را جم و جور کنی و هی مثل غورباغه، شاید هم خرچنگ، این ور و آن ور بپری و حتی عین یویو هی پیاده و سوار بشوی؛

ادامه افکارت روی صندلی راه می رود و تو خسته تر از آنی که غرق نشوی و فرو نروی و خوب روبرویت و دور و ورت را نبینی و همه صداها را نشنوی و همه حادثه ها را از خودت عبور ندهی و ...

به میدان فاطمی که رسیدی انگار یک عادت مکانیکی همچنانکه دستانت را به سمت جیب بالای سمت راست کت مخملی قهوه ای رنگت می برد، لبانت را هم می جنباند که : «آقا مسیر بعدی تون کجاست؟»

آه .... تازه چشمانت باز می شود به چهره درهم تکیده انسانی که تو را رانندگی می کند و راهت را راهبری! تازه چشمت می افتد با نگاهی که از عمق دو کاسه گود رفته می خزد روی سطح خیابان ها و کوچه ها و دست های رفته به سوی جیب ها، تازه هرم درهم شکستگی می نشیند روی احساس پوستت، تازه لرزش صدایی که از سر تسلیم و اظطرار و درد و  حتی انگار وحشت  از تو می پرسد : «شما کجا می ری؟» فرو می رود در فهم شنیدنت و تازه همه این ها در کمتر از چند ثانیه رخ می دهد تا چشمانت بیافتد با پاهایش ...

آه ... پاهایش

افکارت همه دانائیهایت را می گردد، درهم می نوردد و شخم می زند، هی پشت سر هم چیزهایی در ذهنت متبلور می شوند، از کودکی تا مرز سی و دو سالگی، از کوه های کردستان تا برج های تهران، از دبستان تا دانشگاه، از دیپلم تا فوق لیسانس، از توصیف تا تبیین، از مبانی تا .... حالا همه مثل ها و متل هایی که شنیده ای، همه کتاب هایی که خوانده ایی، همه فیلم هایی که دیده ایی، همه فلسفه ها و منطق ها و دانش ها و بینش ها ... حالا همه تو، همه احساس تو، همه گذشته ات و همه چشم انداز آینده ات، حالا حتی ته ته احساست ... می لرزد، کرخت می شوند، از کار می افتد ... درست مثل پای راست راننده کنار دستت، مثل پای راهبر راهت ...

به اینجا که می رسی حالا که یک روز از ماجرا گذشته است نیز همچنان کرختی و کرختی خودش را می دواند توی رگ های انگشتانت و انگار حتی توی دگمه های کیبوردت، انگار روی همین خط هایی که پشت هم حروف را کنار هم می چیند و بعد کلمات را و بعد جمله ها را و بعد من را، همه من را، همه ناتوانایی های من را.

به اینجا که می رسی هر چه فکر می کنی می بینی بهتر است همه خودشان با چشمانشان و با همه حواسشان ببینند که چطوری می شود با پای چپ هر سه پدال کلاج و ترمز و گاز یک پیکان مدل دهه هفتاد را بفشاری تا ریزه ریزه شکم خودت و زنت و بچه هایت و شاید حتی پدر و مادرت را از دست های برگشته از حکایت جیب ها و کیف ها پر کنی ... شکمشان را ؟؟!!   

به اینجا که می رسی وحشت سراسر وجودت را در بر می گیرد، آمارهای بانک مرکزی روبرویت می رقصد، همچنانکه اشعار کتاب ادبیات دوره راهنمایی : یکی روبهی دید بی دست و ... همچنانکه همه تئوری های ارتباطی ...

به اینجا که می رسی دست هایت را بالا می بری و چشمانت را می گردانی به همه فضایای اطرافت، همه آدم ها و ماشین ها و ... چشمانت را حتی می گردانی به سمت دختری که در صندلی پشتی نشسته است و همه خرت و پرت های تازه خریده اش را از لابلای کیسه های پلاستیکی رنگارنگ وارسی می کند تا از خریدش لذت ببرد، دختری که آنقدر غرق در لذت خریدنش و خرید هایش است که نمی داند کی به سر بلوار رسیده تا چند دقیقه طول بکشد که خرت و پرت هایش را جمع کند و پیاده شود و حتی چشمانت را می گردانی به سمت سربازی که آن طرف چهارراه خط و نشان می کشد که : اینجا جای پیاده کردن مسافره ؟ جریمه ات کنم؟!

به اینجا که می رسی چشمانت را می گردانی به سمت خودت، به سمت همه فلسفه ها و منطق ها و دانش ها و بینش ها و توانایی های معلول ات.

به اینجا که می رسی از تو و از حادثه تو چه باقی می ماند؟

راستی تو کیستی؟

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 5 - اردیبهشت‌ماه - 1389 ساعت 02:26 ب.ظ http://kbashi.blogspot.com

درد های قدیمی دردهای همیشگی دردهای حکایتی.حالا که میبینم خیلی وقتها کاری از دستم برنمیاد حتی شنیدن حکایتش رو هم نمی خوام.فرار روش بذدلانه ایست اما صادقانه ترین راهه.

باران 6 - اردیبهشت‌ماه - 1389 ساعت 12:11 ب.ظ http://friida.blogsky.com

کند و ارام و با حوصله..ان قدر که ادم لحظه لحظه اش را حس کند.برعکس من!..تند و بی حوصله ..آن قدر که آدم نفهمد چه شد و چه نشد!اسلو موشن را دوست دارم...اما عاجزم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد