کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

 

امشب وقتی طبق عادت معمولم سر سفره شام ٬ استخوان گوسفند را به دندان می کشیدم برای اولین بار با خودم فکر کردم : راستی تا چند وقت قبل این استخوان در کجا بوده و چه کاری انجام می داده است.

یاد حکایت آن قصاب خوش طبع افتادم که بر سر در دکانش ٬ در کنار شقه گوسفند این شعر را آویخته بود که :

سزای من کز خار بیابان خورده ام ٬ این است

                                            سزای تو کز بن ران من خوری چه خواهد شد

نظرات 3 + ارسال نظر
نیلوفر 11 - اسفند‌ماه - 1384 ساعت 09:12 ب.ظ http://www.np84.blogsky.com

عجب...
اینجوریشو فکر نکرده بودما...

تنهاترین عاشق تنها 13 - اسفند‌ماه - 1384 ساعت 11:45 ق.ظ http://hazrat-eshgh.blogsky.com

سلام بر شما دوست گرامی
خیلی خیلی دستت درد نکنه حالا آپ می کنی منو خبر نمی کنی؟؟؟؟!!!! من که دارم خرت می کنم
مدتی است که سعادت من کم شده علتی هم جز شما نداره به این خاطر که مدتیه که قابل نمی دونین و به میخونه ی حضرت عشق پا نمی ذارین یادتون نره همین قدوم مبارک شما هست که به حضرت عشق جون می ده پس میخونه رو تنها نذارین منتظر قدوم دوباره گل بارون شما هستم زیاد منتظرم نذارین ....
با انتظار به دیدار به این خاطر اومدم که من آپ دیت کردم و منتظرم
فعلا...

سلام
البته ما خر حضرات هستیم ٬ با این وجود امرتان را فهمیدم

والریا 14 - اسفند‌ماه - 1384 ساعت 06:01 ب.ظ

همیشه نوشته هات به فکر فرو می بَرَدم...

همه پل ها کاش سوی سرسبزی جنگل می رفت.
وصل می کرد دو آبادی را در عرض زمین ٬
اصلاْ همه دل ها را در طول زمان ٬
و گذرگاه دل خسته آدم ها بود.
کاش ما پل بودیم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد