کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

و دیگر هیچ ...

 

 

تا آمدم که ببینم در کجا هستم و به دنبال چه می گردم ، دست و پای بودنم در پست ترین قسمت هستی فرو رفت و بهانه دل تنگم به چهار میخ جنون آویخته شد.

 چه ماند از من ؟

 جز چند قطره اشک که در تخیل سکوت  ، هنوز نریخته بخار شدند و یک آواز قدیمی که آنرا دیگر نه من به یاد دارم و نه هیچ کدام از ستاره هایی که تنهایی های مرا دزدانه می پائیدند.

حالا بعد از گذشت نمی دانم چقدر از بودنم...! در انتهای ساده ترین جاده چشم دوخته ام به غباری که معلوم نیست متعلق به سواری است که دارد می آید یا سواری که رفته است ؟

این باران لعنتی هم که دیگر نمی بارد!...... می بارد، اما نه هر وقتی که آدم دلش می خواهد زمین و زمان خیس شود، خیس باشد و بوی باران تا عمق احساس آدم نفوذ کند ..........

از آبشار گیسوان هیچ پری رخی سیراب نشده ام، فریاد هیچ دو ابر گلگونی با صاعقه ای وحشی و طغیانگر آرامش سلولهای بودنم را زیر و رو نکرده است، و در تخیل هیچ رؤیای بودنی خودم را غرق ندیده ام.

دوباره می گویم: با کدام گندمزار رقصیده ام؟ سر در حادثه کدام آفتابگردان برده ام؟ بهانه کدام غصه را باد از گونه هایم پاک کرده است؟ آب کدام انار را به خواهش سادۀ سلولهایم خورانده ام؟ اصلاً از حادثه عشق چه به یاد دارم، جز نسیمی که در دستانم آمده نیامده رفت ... و دیگر هیچ .......... 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
~سحر~ 14 - آذر‌ماه - 1384 ساعت 09:46 ب.ظ http://Saharam.Blogsky.com

و هزاران درس بزرگ ...

و هزاران تجربه

valeria 15 - آذر‌ماه - 1384 ساعت 10:08 ق.ظ http://valeria.blogsky.com

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار...
دریغ کز شبی چنین٬ ستاره سر نمی زند...

با این همه چهره
با این همه نگاه
پشت آینه تنها ئیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد