ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
تا آمدم که ببینم در کجا هستم و به دنبال چه می گردم ، دست و پای بودنم در پست ترین قسمت هستی فرو رفت و بهانه دل تنگم به چهار میخ جنون آویخته شد.
چه ماند از من ؟
جز چند قطره اشک که در تخیل سکوت ، هنوز نریخته بخار شدند و یک آواز قدیمی که آنرا دیگر نه من به یاد دارم و نه هیچ کدام از ستاره هایی که تنهایی های مرا دزدانه می پائیدند.
حالا بعد از گذشت نمی دانم چقدر از بودنم...! در انتهای ساده ترین جاده چشم دوخته ام به غباری که معلوم نیست متعلق به سواری است که دارد می آید یا سواری که رفته است ؟
این باران لعنتی هم که دیگر نمی بارد!...... می بارد، اما نه هر وقتی که آدم دلش می خواهد زمین و زمان خیس شود، خیس باشد و بوی باران تا عمق احساس آدم نفوذ کند ..........
دوباره می گویم: با کدام گندمزار رقصیده ام؟ سر در حادثه کدام آفتابگردان برده ام؟ بهانه کدام غصه را باد از گونه هایم پاک کرده است؟ آب کدام انار را به خواهش سادۀ سلولهایم خورانده ام؟ اصلاً از حادثه عشق چه به یاد دارم، جز نسیمی که در دستانم آمده نیامده رفت ... و دیگر هیچ ..........
و هزاران درس بزرگ ...
و هزاران تجربه
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار...
دریغ کز شبی چنین٬ ستاره سر نمی زند...
با این همه چهره
با این همه نگاه
پشت آینه تنها ئیست