کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

و به بهانه تمام دلتنگی های این روزهایم...

به نام او ...

و به بهانه تمام دلتنگی های این روزهایم...

 

(خیابان بهشت ، پارک شهر ، روی نیمکتی که فواره هایش روشن بودند ... )              بهار 82

 

... و سقوط آب آنها عظمت بالارفتنشان را دو چندان می کرد، که یعنی تا هر کجا که بخواهی بالا بروی ، دوباره بر می گردی.

 حالا به تکرار »تاریخ«  ایمان دارم. تا اینجا را که نوشتم انگار روی همه آتش درونم آب آرامش ریختند و همه عقده های تلمبار شده ام را از هم گشودند و همه بغض های گره شده در گلویم را به آرامش این صفحات سفید استحاله کردند. و دیگر چیزی برای نوشتن نماند. نمی دانم در کجای این جسم هشتاد کیلویی همه حرف ها و غصه ها و درد دلهای ننوشته ام تلمبار می شود ، ولی به خوبی می دانم که اگر روزی در جایی سر باز کنند، جهان را فرا خواهند گرفت.     

به سادگی ات و صداقتت ایمان دارم و نه برای «تو» که برای همه مردم دنیا می نویسم که دوستت دارم و مگر دوست داشتن را می توان نوشت. در تردیدهای همیشه ام کدام دردها را جراحی کنم ای بکارت تنهایی ، ای وسوسه عاشق شدن. چقدر دیر عاشق می شوند و چقدر عاشق شدن مردگان ، زخمی و غم انگیز است.

بهار طراوت لحظه های گذشته است که در لایه های بودنت به ثمر می رسد و تو که پر از گذشته های مجروحی از کدام تنهایی سراغ بهار را می گیری؟ بهار یعنی حس لذت از بودنت و تو که در سایه سار بودنت رنج می بری ، برای چه امیدی خودت را قربانی باد و باران های نباریده می کنی؟ اصلا چرا عاشق می شوی؟ عشق به درد آدم های بی درد می خورد تا کمی از سادگی زندگی هایشان بکاهند و شاعر شوند و نامه نویس شوند و در کیوسک های تلفن ساعت ها بلرزند و برای تنهائیشان کوله باری از حرف های نگفته تلمبار کنند.

تو چه؟ عاشق کدام نامعلومی؟ چه بارانی احساس تو را خیس می کند؟ کدام باد موهای ژولیده ات را در تخیل فضا می رقصاند؟ زندگی پر از برگ هایی است که روی سطح زمین کشیده می شوند، و موسیقی یعنی صدای پاهایی که می آید . کسانی که عاشق موسیقی هستند از صدای طوفانی که نیامده نیز لذت می برند . عشق طوفان است و ثمره اش ویرانی است.

وقتی که می فهمی داری کم کم آدم بدی می شوی، باید ایمان داشته باشی که داری ذره ذره می می ری و ذره ذره تویی که تو نیست متولد می شود و بعد از تو تنها خاطره ای می ماند در ذهن تویی که تو نیست و یا حداکثر در ذهن سفید این کاغذ. و بعدها به خودت و زندگی نوشته شده بر کاغذت می خندی و ریسه می روی و از خاطره ات جز خنده ای مزخرف جیزی باقی نمی ماند. دنیا ساده ساده می شود: بیداری ، کار ، خوردن ، اگر خیلی متفکر باشی کمی تفریح ...  بعد خواب. بقیه چیزها هم به حساب آدم بودنت و جایزالخطا بودنت و عشق و حالت ... و کوفت و زهرمارت گذاشته می شود .

وقتی که همه اینها را حالا که هنوز آدم بدی نشده ای و هنوز می توانی عاشق شوی و حتی گاهی دلت بلرزد - حتی گاهی « گریه » هم کنی - همه اینها را حالا می فهمی و درک می کنی، از تو و از آینده سوالیت هیچ چیز باقی نمی ماند که به زندگی پابندت کند و آن را برایت لذت بخش نماید

نظرات 2 + ارسال نظر
سامان 12 - آذر‌ماه - 1384 ساعت 10:50 ب.ظ http://www.samanniazy.mihanblog.com

سلام
.وبلاگ زیبایی دارید.لینک و لوگو منو تو وبلاگتون بذارید.یه خبری هم به من بده تا منم بذارم.به منم سر بزن .قربان شما سامان.

سلام ‏
چشم ، اما باید راهنماییم کنی . من تو این زمینه خیلی اکابرم!‏

valeria 12 - آذر‌ماه - 1384 ساعت 10:53 ب.ظ http://valeria.blogsky.com

گاهی دلم تنگ می شه برای دل دل کردن ... دلم تنگ می شه واسه اینکه دلم بلرزه!...دلم تنگ میشه واسه دلتنگ شدن!...دلم تنگ میشه واسه دلم!!.....

سلام
چه خوبه که ............ گاهی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد