کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

کمی بعد از همیشه

حرف هایی که می توانمشان گفت

باور نمی کنم ولی ...

فراموش که می کنیم
فراموش می شویم؛
و اینگونه فلسفه جاری می شود  

در قاعده بازی جهان.
...
کوتاهه ای است جهان
که در نرسیدن کوه ها و رسیدن آدم ها
خلاصه نمی شود.
...
انسان
ایستاده در سرازیری زندگی،
برای فراموشی همه روزهای سخت
که ناگاه  

خویش را فراموش می کند.
...
و از ما
همان می ماند
که ماایم.


نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچ یک از مردم این آبادی ...

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی

                                 که گذشت،

غصه هم می گذرد،

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...

لحظه ها عریانند.

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

 

                                                                     سهراب

ناباد


وقتی آنقدر آهسته می آیی و می روی که خبردار نمی شوم، دلتنگی سنگین تر می شود برای منی که پابند خاطرات شیرین گذشته ام، برای منی که ترا روی گونه هایم لمس کرده ام.

غریبه گی می کنی ... برای تو چه فرق می کند کز این هزار، زدودن یکی غبار ... ؟

غریبه گی می کنی ... برای تو چه فرق می کند دانستن یا ندانستن من؟

برای من اما انتظار آمدن تو که این غربت لعنتی را ببری به دشت های دور می ماند و دوری از زلال بودنت و رفتنت که معجزه است. غریبه گی می کنی تا من بمانم و قصه کسی که رفته تا شهر دوست، اما در آنجا کسی نبوده که در کنارت ... که در کنارش ...

                                                                          غریبه گی می کنی، باد!


دیر آمده گان ِ رفته گان از یادیم

کآتش به سر از سر جنون بنهادیم

دود ار چه فرا رود ز خاکستر ِ ما

ما منتظران یک نسیم از بادیم

باد

 

بجز باران، «باد» نیز می تواند مرا بر گرداند به این فضای مجازی تا کره کره را بالا بزنم و بنویسم از چیزهایی که به شواهد پست های قبل، مدت هاست در احوال هواشناسی می چرخد. این را امروز فهمیدم که باد، تهرانی آفریده است شیرین و دوست داشتنی و دلچسب و ... البته سرد.

این شد که با همه درگیری ها و دردسرهای امروز، فرصتی آفریدم برای آمدن و نوشتن از هوای شهر، که این روزها تنها موضوعی است که مرا به خویشتنم می پیوندد. نه آنکه موضوع و دلیل کم باشد، نه ... به قول منزوی :

                      زنجیر فراوان فراوان، اما              چیزی که مرا به زندگی بندد، نیست


پس زنده باد  .. «باد»



کوتاهه ای برای دیدن


زمان نسبی است. خیلی ها این را گفته اند، خودم هم انگار جایی در همین وبلاگ به این نسبیت اشاره کرده ام، اما خیلی چیزها تا در موقعیت اش قرار نگیری و درکی عینی از آن نداشته باشی قابل فهم نیست. این است که دلم نمی خواهد چیزهایی بنویسم که درک عینی از آن خیلی دلچسب نیست، خیلی همه پسند نیست، خیلی همه فهم نیست ... این است که دیر دیر می نویسم.


یک دقیقه، یک دقیقه نیست

گاهی

       یک ساعت است،

                   یک سال است،

                            یک سده است.




پ.ن.

1. یعنی : این روزها ذهنیت من پر است از عینیت هایی که می ترسم بنویسمشان.

2. شاید هم یعنی : توجیهی آورده ام بر ننوشتن هایم.